Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

گورباچف

قدیمترها پدرم یک دوستی داشت که دوستش زن جوان خوشگل در و دافی داشت. اینها بچه دار نمی شدند. یعنی یادم هست آنوقت ها که رویان و ابن سینا و اینطور موسسات سرمایه گذاری روی تولیدمثل نبود، اینها رفته بودند انگلیس آی وی اف یا نمیدانم آی یو آی یا از همین چیزها که نمیدانم کدام به کدام است کرده بودند و باز هم بچه درست نشده بود. بعد این ها چون بچه نداشتند (یا لااقل من آنزمان اینجور فکر میردم- راستش را بخواهید خوب که فکر میکنم می بینم الان هم همینجوری فکر میکنم) خیلی رفتارهایشان با مادر و پدر من فرق داشت. مثلا همیشه باید برای اینها یک بشقاب میگذاشتیم. چون در یک بشقاب غذا میخوردند. راستش من همیشه خیلی چندش و کثیف هستم خودم و اگر مجبور باشم دهن زده ی دیگران را بدون هیچ عذاب وجدانی میخورم مگر اینکه طرف جذام داشته باشد. ولی هنوز با این سن و سالم نمیفهمم چرا آدم باید با کسی که دوستش دارد در یک ظرف غذا بخورد و این سنت را در مهمانی هم حتا نشکند. به هرحال، کاف و میم در نظر ما و خیلی ها زوج متفاوت و رمانتیکی بودند. من عاشق وقت هایی بودم که می رفتیم خانه ی آنها و شب هم می ماندیم. آنوقتا خیلی ها با اینکه در یک شهر زندگی می کردند شب خانه ی هم می ماندند. و همه یک کمد دیواری پر از رختخواب های زیبا و تمیز و خوشبو داشتند. ما البته هنوز هم داریم با اینکه جز مادر بزرگ و خاله ام، آنهم گاه گاهی، کسی شب خانه ما نمی خوابد. من عاشق خانه ی کاف و میم بودم چون یک عالمه عروسک های گنده ی خارجی خوشگل داشتند که من عاشقشان بودم. من البته هیچوقت عروسک بازی نمیکرده ام در خانه مان. هیچوقت هم عروسک نمیخواسته ام. یا جلوی ویترین عروسک فروشی خشکم نمی زد. من با موجودات خیالی دوست داشتم بازی کنم و آنها هم بزرگ بودند و هیچ عروسکی آن شکلی نبود. ولی عروسک های م فرق میکردند. یکی از آنها سیاه بود و من هیچ تصوری راجع به آدمهای سیاه پوست نداشتم در زندگی ام. همیشه از مادرم می پرسیدم چرا خاله میم اینهمه عروسک دارد ولی تو نداری؟ و مادرم میگفت چون خاله میم بچه دار نمیشود. و من همیشه فکر میکردم آدمهایی که بچه دار نمیشوند چقدر خوشبختند. چون بجای بچه هایی که همه ش خانه را بهم میریزند و هیچوقت به موقع نمیخوابند و نصف غذاهای دنیا را نمیخورند، عروسک های خوشگل و تمیز دارند و خانه ی تمیز و قشنگ و موهایشان را زرد میکنند و رژ قرمز میزنند و بلند بلند میخندند و بچه های مهمانهایشان را خیلی دوست دارند. بعد یک روز که رفته بودیم خانه ی عمو کاف این ها یک چیز سیاهی از اینور اتاق رفت آنطرف. گربه! داد زدم و اینقدر کولی بازی درآوردم که گورباچف بیچاره را انداختند توی اتاق و در را بستند. اسم گربه ی سیاه بیچاره گورباچف بود. از آن روز دیگر خانه ی کاف و میم را دوست نداشتم. تا اینکه بزرگ شدیم و گربه هم یادم نیست چه بلایی بر سرش آمد. بعد یک روز پدرم تنها رفت خانه ی کاف. و فهمیدیم کاف و میم طلاق گرفته اند. من دیگر بزرگتر بودم، یعنی رسما بزرگ بودم. دبیرستان میرفتم و چلچراغم را میخواندم که میم آمد خانه مان تنهایی. میم و مادرم با اینکه هیچ شبیه نبودند اما صمیمی بودند. معلوم شد بعد از آخرین جراحی بی فایدشان میم قید همه چیز را زده و رفته با پسر دوستش که پانزده سالی از خودش کوچکتر بود دوست شده. به همین راحتی رمانتیک ترین زندگی اطراف من از هم پاشیده شده بود. و میم برای من نماد تنهایی باقیمانده از فروپاشی بود. با آن موهایی که زرد نبود و لب های بی رنگی که بلند بلند نمیخندید که هیچ، گریه میکرد. میم که حتا در مراسم ختم و روضه مادر جدی من را با مسخره بازی هایش به خنده می انداخت!

کاف در خانه شان تنها بود و ما هنوز میرفتیم به آن خانه. بعدتر کاف با الف ازدواج کرد و بچه دار شد و تازه پدر بچه های دیگر الف هم شد و تازه پدرزن هم محسوب میشود. کاف خودش را به زندگی رساند. ما هنوز میرویم خانه ی کاف. میم را هم دیگر ندیده ایم. کاف پیر و چاق شده و پسرش شیطان و کثیفش عاشق دو چیز است: پدر من و عاشق گربه. همیشه به پدرم میگوید عمو مسعود پدرم راضی کن برایم گربه بخرد و ما همه میدانیم کاف گربه نمیخرد در خانه ای که جای خنده های میم در آن این همه خالیست.

 

شعر و تصویر از علی صالحی بافقی عزیز، صاحب کتاب من یک دو زیستم. از  اینجا ببینید و اینجا. و بشنوید از اینجا:


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد