Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

قصه 1

وقتی داخل شد خانه در سکوت محض بود. مریم را صدا زد ولی جوابی نیامد ...نفسی از سر آسودگی کشید. کلیدها را پرت کرد روی میز، با کفش رفت تا آشپزخانه، کتری را گذاشت روی گاز، دوباره صدا زد: مریم خانوم! و برای اطمینان به اتاقها سرک کشید. همینطور به دستشویی و حمام. مریم نبود. سوت زنان برگشت و دوی مبل یله شد. به کارهایی که می توانست الان و در نبود مریم بکند فکر کرد. می توانست بدون لباس به قول مریم در خانه "جولان" بدهد. می توانست آن آلبوم به قول مریم  "پرهیاهو" را بگذارد و حسابی صدایش را زیاد کند. می توانست زنگ بزند به به قول مریم "اراذل" بیایند و با هم پلی استیشن بازی کنند. می توانست ... از این فکر چشمانش برق زد. نیم خیز شد و لبخند کجی بر لبش نشست. 

بلند شد و بشکن زنان به حمام رفت. بعد همانطور خیس و آبچکان بدون حوله برگشت و رفت به اتاق. نگاهش روی تخت خواب بهم ریخته ثابت ماند. این ملحفه ها زیادی زبرند. ملحفه را جمع کرد و با آن ملحفه های آبی کمرنگ نرمی که عموی مریم از آلمان خریده بود و مریم هیچوقت دلش نمی آمد از آنها استفاده کند عوض کرد. بنظرش آمد چقدر مرتب کردن روتختی به نحوی که هیچ چروکی روی آن نمانده باشد سخت است. موهایش را مرتب کرد و عطر به قول مریم "آب وحشی"[1]اش را به خودش زد و با احساس وحشی بودنی که از استشمام این به او دست داد احساس کرد چقدر گرسنه است. فکر کرد چقدر وقت دارد؟ تصمیم گرفت با نان سرو ته این خوی وحشی را هم بیاورد تا یک غذای حسابی بپزد. خواست که نان ببُرد. عاشق بریدن نان بود. از وقتی در کودکی در تمام فیلم های غربی محبوبش دیده بود که مردم نان قلمبه ای را روی میز میگذارند و می برند، دلش از آن نانها و بریدنشان را میخواست. هر دو روزی بکلی مسیرش را دور می کرد تا برود و از نانوایی خیابان میرزای شیرازی نان تست درسته ی تازه بخرد. چاقو را که دست گرفت با خودش فکر کرد همین است. این کار را میکنم. چاقو را برداشت آب کشید و با دقت خشک کرد. یک دستمال برداشت و چاقو را به دقت لای آن پیچید. با عجله به سمت اتاق رفت. دوباره روتختی چروک را مرتب کرد. به مریم پیغام داد: "کجایی عزیزم؟ کی میای؟" دیگر خودش هم از این عزیزم ها و بدتر از آن کجایی ها خسته بود. فکر کرد. نباید چیزی را از قلم می انداخت. جوابی از مریم نیامد. حساب کرد که اگر مریم دو ساعت دیگر هم برگردد وقت کافی دارد. تلفن را برداشت و رفت روی تخت دراز کشید. 

-         الو. بیا دیگه کی میایی. نه نه زودتر بیا. بیا دیگه لوس نکن خودتو.

چشمهایش را که باز کرد او اونجا بود. چطور نفهمیده بود کی آمده. نور کم رمق روز از میان پرده افتاده بود رو تخت. روی انحنای کمرش. دستش را دراز کرد. از لمس این دره خوشش می آمد. فکر میکرد همین دستش که لیز می خورد و میرود پایین همین شروع ماجرا بود. بعد آسان میرسید به گودی ته دره و آنوقت بود که سخت میشد. سربالا باید می رفت. سربالایی همیشه بیشتر جان می گرفت از آدم. سخت بود از گرمای ته دره دل کندن و بالا رفتن. سخت شده بود. وسط سربالایی بود حالا و باید جان میکند تا جان در ببرد. تصمیمش را گفت. باید تمامش میکرد. لغزید تا لبه ی تخت و با دست 
دنبال چاقو گشت. فکر کرد چه کار عاقلانه ای بود پیچیدن چاقو در دستمال. ممکن بود دست خودش را ببرد. چاقو را از میان دستمال برداشت. فکر کرد که این گودی، همین دره بهترین جا بود. بهترین جا بود و بهترین زمان همین حالا بود. صدای ناله ی خفیفی آمد. با گرمای نمناکی که زیر شکمش دوید آهی کشید و به پهلو چرخید. هوا تاریک شده بود. نور کوچک چشمک زن روی گوشی موبایلش چقدر پرنور به نظر می آمد. دست دراز کرد. مریم بالاخره جواب داده بود: " نمی آیم. شاید شب هم نیایم. با بهادر باید برویم سراغ طلبکارها"  سراسیمه برگشت. ملحفه ی نرم آبی پاره شده بود. گرمای نمناکی زیر پست گونه اش دوید. امشب هم نمی آند. امشب هم بهادر کاشف دره ها بود...



[1] Eau sauvage of Dior™