پارسال 28م که بود رفتیم انقلاب، فایل تایپ شده ی آخرین صفحه های پایان نامه ام را هم گرفتم، بعد رفتیم پاساژ ونک، شلوار لی خریدم، بعد رفتیم خیابان کار و تجارت که چیپوتله بخوریم، چیپوتله پر بود، رفتیم شهرکتاب، پازل هزار تکه خریدیم با مونوپولی، با تقویم، با کتاب هارمونی، با کتاب ردیف آمدیم که بیرون یکنفر فایتر میفروخت، یکی هم فایتر آبی خریدیم با غذایش. بعد رفتیم چیپوتله میز خالی پیدا کردیم. بعد قبض غذا را گذاشتیم پشت نکسوس با ناخن کشیدیم رویش عکسش افتاد روی قبض، بعد غذایمان را خوردیم، خوشمزه نبود زیاد. بعد دنده عقب گرفت خورد به سطل آشغال، Aی 206 Aش کنده شد. من برش داشتم که دوباره بچسبانیمش ولی بازهم گم شد بعدا. بعد من را رساند به خانه مان و خداحافظی کردیم. پارسال هوا خیلی خوب بود. یک آفتاب گرم و خوبی بود. دلم هم گرم و خوب بود، پشتم هم.
سالی که گذشت من زشت ترین، لزج ترین و بزرگترین قورباغه هایم را قورت دادم. بهار که شد رفتم دفاع کردم از پایان نامه ام. بعدش به پدرم گفتم تصمیم را گرفته ام. بعدش همه ی کارهایمان را کردیم. تا آخر تابستان انگشتر و لباس و بقیه هم انتخاب شده بود. بعدش مثل دور تند فیلم ها گذشت، هی همه چیز به هم پیچید و یک روز همه ی آنهایی که ساخته بودم را بغل زدم و بردم از بالای بالای بام یکی یکی پرت کردم پایین و شکستم. بعد همانجور صاف صاف آمدم نشستم سر جای خودم. غصه بود، ولی باید تاب می آوردم. آوردم. آنقدر صاف ایستادم که مهره ی 4م از بالا صدایش درآمد. بعد هر روز هفته را یک جوری پر کردم که هیچ فکر نکنم چه ها شده است. ولی کردم.
سالی که گذشت را دوست ندارم ولی از مهسایش راضی ام. تمام غصه ی آوار شده ی 4 سال را یکبار فقط هوار زدم و گریه کردم. شب یلدا. روی تراسِ بارِ ریو، توی گوا، وقتی که بهرام دست انداخت گردنم، وقتی که 7 امین لیوان را مژده از دستم گرفت، وقتی که بار بسته شد، کارگرها شروع کردند به طی کشیدن زمین و برق انداختن میزها، وقتی 8مین لیوان از دستم افتاد و شکست، بارتندر کوتوله تند و تند پشت سرهم گفت نو پرابلم ما ام، وقتی قوطی خالی سیگار را پرت کردم روی میز و گفتم من میروم سیگار بخرم، وقتی که 2 ساعت از نصف شب گذشته بود و مهشید و آرش دنبالم راه افتادند که نصف شب هیچ جا باز نیست، وقتی که سه نفری توی خیابان های خالی و خلوت و خاکی هوار زدیم می پرستم کن، در عالم مستی، امشب شب یلداست، وقتی که پایم گیر کرد به چیزی که نمیدانم چی بود و خوردم زمین، وقتی زانوی پر شن های ریز شد و محلول ضدعفونی را آرش گرفت رویش تا من با ناخنهایم شنریزه ها را دربیاورم، هنوز گریه نکرده بودم. بلند شدم راه افتادم با خونی که روی زانویم ریخته بود و به لابی من گفتم دو یو هّو سامسینگ تو هلپ می وید دیس؟ و همانجا روی مبل لابی دراز کشیدم و مهشید و لابی من با گاز و ساولن زخمم را تمیز کردند، دیگر منگی از سرم رفته بود، تازه فهمیدم زخم که میشوی درد دارد، که اینکه روی مبل لابی اینجور میزربل افتاده منم. و زدم زیر گریه و صدای عبدالوهاب شهیدی پیچید توی سرم که عارف قزوینی میخواند که گریه را به مستی بهانه کردم و یاد گاراژدار جزیره سرگردانی افتادم که مست بود و گریه میکرد و فقط هستی فهمید که مست نیست. فقط همین یک بار. آنوقت آرش بلندم کرد تا دم اتاق آورد و سپردم به مهشید و به گمانشان که نمیفهمم، مهشید بغلم کرد و آنقدر گریه کردیم تا مژده و بهرام و حمید بیدار شدند. و صبح ساعت 6 بیدار شدم و رفتم تاکسی بگیرم که بروم پوندا، تازه دیدم پایم زخم شده، بعد وسوسه شدم پماد بزنم رویش، ولی نزدم، زخمم را رها کردم و شلوار پوشیدم و رفتم. و او هم رفت که رفت از دلم.
امسال هم هوا گرم و آفتابی است. 206 ما هم A ندارد، از اول نداشت. تنهایی رفته ام شلوار و کفش و روسری خریده ام. رفته ام یک بغل پر کتاب و دفترچه خریده ام، پازل پارسالی را قاب کردم و هیچ دلم نلرزید با نگاه کردنش، فایتر آبی هنوز زنده است، ولی دیگر آبی نیست، سفید شده. دلم گرم نیست، پشتم هم گرم نیست، وقتی که برگشتم زخم زانویم عفونت کرد، یک ماه طول کشید نا به ضرب آنتی بیوتیک از درد و سوزش افتاد، بعد هم جایش ماند، مثل روز اول. با همه ی سرسختی ام یک بغضی هم این روزها ته گلویم هست. مثل روز اول. ولی خوشحالم. خودم را بیشتر دوست داشته ام این چند وقت. اول مهر که عکس پروفیلم را عوض کردم مریم نافعی گفت انگار که زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد، که بود.
حالا بازهم همان زن تنها هستم ولی بعد از 6 ماه، این آستانه ی فصل گرم است و شنبه برخورده به نوروز، دلم گرم میشود به 94 که فکر میکنم.