Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

جدال پوسته ای

حرف زدن از جنگ آسان است. وقتی ساکن اسکاندیناوی باشی، وقتی آغوش باز دموکراسی پناهت داده باشد. وقتی ثابت کرده باشی که جانت در آن خاورمیانه ی سراسر نفرت درخطر بوده و امپریالیسم جهانی خون آشام سابق از رژیم خون آشام فعلی نجاتت داده باشد

حرف زدن از جنگ در همین تهران هم آسان است. حرف نزدن از جنگ حتا. بعد وقتی وسط پررونق ترین خیابان آبادان قدم میزنی و دیوارها سوراخند از از گلوله، از گلوله ها، شاید، شاید فکر کنی که گلوله ها فقط سهم دیوارها نبوده اند. وقتی بدانی که کار زیرزمینی نمی شود در بزرگترین پالایشگاه ایران کرد، چون هنوز هم راکت های عمل نکرده میتوانند آن زیرها وجود داشته باشند. وقتی در تمام خرمشهر حتا یک دیوار به قدمت بیش از 30 سال پیدا نشود. حرف زدن یا نزدن از جنگ به این آسانی ها هم نیست

عبود مسئول انبارمان بود. روز اولی بود که رفته بودم پتروشیمی بندرامام. هم خوشحال و مغرور بودم، هم نگران و کم رو. تنها دختر بین کارآموزهایی بودم که با کلی این در و آن در زدن بعد از امتحان فن آوران در دفتر تهران، قرار شده بود بیاییم ماهشهر بمانیم. تابستان 88 بود. فرستادندم بروم از انبار کلاه و لباس بگیرم. عبود یک کلاه سبز تحویلم داد با یک بیلرسوت آبی نفتی و یک جفت کفش بزرگ. فکر میکردم بخاطر رنگ کلاه راهم نمی دهند یا حتا توبیخم میکنند. با اعتماد بنفس و خجالت توأمان گفتم ببخشید این کلاه برای کارگرهاست، من مهندسم. ناگهان فریاد کشید سرم که کارگر و مهندس ندارد. آدم باید آدمیت داشته باشد. این حرفها خجالت دارد. از تهران آمده ای اینجا کلاس بگذاری برایمان. برو همانجا که بودی ما اینجا فقط کارگر میخواهیم. کارگر یعنی کسی که کار میکند. گفت و گفت و فریاد کشید. بعد کلاه سفیدی را تقریبا پرت کرد در بغلم و رفت. رفتم در واحد و به سرپرستمان گفتم چه شده. گفت عبود؟ حالا صبر کن عاشقش میشوی. یک کمی تند است اخلاقش ولی ماه است ماه!

فردایش رفتم که لباس کار و کفش کوچکتری بگیرم. گفتم راستش من منظوری نداشتم. من فکر میکردم قانونش این است. برای من چه فرقی می کند چی بگذارم سرم، من که مجبور نبوده ام بیایم اینجا. همان توی دفتر فن آوران توی تهران و زیر باد کولر کار آموزیم تمام شده حساب می شد. من خودم خواستم بیایم اینجا. معذرت میخواهم. خندید و گفت ترسیدی؟ من همیشه زود جوش می آورم. رفت و کفش و لباس را عوض کرد. آمدم بروم که گفت صبر کن. هلاک میشوی زیر این آفتاب که. صبر کن با عباس برو. گفتم مهم نیست میروم. بعد دیدم که عبود در همان سرویسی است که ما را می برد خوابگاه. هر روز برایمان کلی قصه تعریف میکرد. گفت که آبادانی است ولی کسی را در آبادان ندارد برای همین در خوابگاه می ماند. 50 سالی داشت. هر روز از من می پرسید دلت برای خانه تان تنگ نشده؟ و من هر روز میگفتم نه. یک بار با بچه ها رفتیم آبادان. جمعه بود. نمیدانستیم روزها هیچ جاباز نیست اصولا چه برسد که جمعه هم باشد. میثم یک جا را نشانمان داد و گفت این واقعا جای گلوله ست؟ هنوز؟  

فردایش  میثم برای عبود گفت که چه دیده ایم. گیر دادند بهش که برایمان از جنگ بگو

قبل از اینکه چیزی بگوید چشمهایش  خیس شد. من از نگاه کردن به چشمهای خیس مردها طفره میروم. همیشه. میترسم. همیشه. نمیدانم چرا، فکر میکنم مرد اگر مرد باشد، باید یک چیز هولناکی آن پشت های چشمش شکسته باشد که با آنهمه قلدرمآبی نم به چشمش بیاید و از کسی، مخصوصا از خانم مهندسی که به قول خودش از پایتخت آمده اینجا برایش فیس کند. عبود گفت من هیچ چیز از جنگ نمیدانم. وقتی جنگ شد من از اینجا رفتم. ولی خیلی دیر بود. گفت که از آبادان پیاده زن و بچه اش را برداشته به سمت ماهشهر، گفت که شبها راه میرفته اند و روزها زیر سایه ی تانکری، نخلی اگر باقی مانده بود، چاله ای چیزی زن و بچه اش را میگذاشته، و خودش بر میگشته پی آبادی ای، به امید تکه نانی و آبی. گفت که دخترش گرمای روزها را تاب نیاورده و مرده. گفت که 3 هفته طول کشیده تا رسیده به ماهشهر و زنش را به برادرش سپرده و خودش آنجا مانده. کفت که نمی توانسته تصمیم بگیرد که بجنگد یا نه. گفت که دخترش تیر که نخورده بوده، زیر آوار هم نمانده بوده. دخترش اگر زنده بود از من بزرگتر بود لابد. گفت که زنش و برادرش بعدا در راه اهواز کشته شدند. نگران بودم این میثم و کاظم احمق بپرسند چطوری، نپرسیدند ولی. عبود گفت کدام دفاع مقدس؟ مگر کشتن و کشته شدن و به مرگ سپردن مقدس میشود؟ شما نمیدانید. راستش بیشتر یادم نیست. ولی یادم هست که میثم گفت که راننده به او گفته از کسی ازین چیزها نپرس دیگر، اینجا از هرکس چنین سوالهایی بپرسی بعد سی سال هنوز زخمش تازه است

به اینها که فکر کنی، آنوقت میفهمی چرا باید از توافق هسته ای خوشحال باشی و از جدال پوسته ای هراسان. که میفهمی بر کوس جنگ کوفتن، چه با ریش په با پیپ، چه با چفیه چه با سبیل، چه دعای کمیل خوان، چه سرومد زمستون گویان چقدر شنیع است و چقدر شناعت ساده مینماید پای خودت که وسط نباشد!