Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

حکایت اضمحلال ثریا

-  تلنگرش بزنی خونش میچکد از دست این مرد!

- مرد؟ کدام مرد؟ تو به آن اخته ی زردنبو می گویی مرد؟ ثریا از روز اول پیشانی نداشت. آقا خدابیامرز دستش از گور بیرون ماند بارخاطری این دختر. آخ ثریا. چقدر آنوقتها قشنگ بود. مرد به بالابلندی ثریا کجا بود که بیاید خواستارش بشود. تو یادت نمی آید خانه ی زرگنده را. چه بزرگ بود. سه تا عمارت داشت سوای اتاقک بلور اینها. بلور را یادت هست؟

- هی بلور. چه زن مهربانی بود بلور. بله که یادم هست. یک بار که با شاهرخ و منصور میان باغ سیب آقا تاب بسته بودیم. آن باغ سیب که توی آهار بود. منصور آنچنان قایم مرا هل داد که پرت شدم روی کرت وسط باغ. بعد آمده بود دهانم را فشار میداد که هیس! آقا بفهمد مرا میکشد. بلور دوان دوان آمد به منصور گفت: آقای کوچک من به آقا نمیگویم چه کردی ولی دیگر سراغ من نیا که ترشک بی ترشک. بغلم زد برد سر زانو و کف دستم را سر تلنبه شست. حق بلور نبود آنجور آوارگی. کاش میتوانستم می بردمش پیش خودم.

- منصور شرارت و حسادت توی جوهرش بود. به تو خیلی حسادت میکرد که ته تغاری و نورچشمی آقا بودی. بلکی هم بلور بدبخت را سر همین هواخواهی های بچگانه از خانه راند. وگرنه آن زن که به لقمه نانی هم راضی بود.

- ته تغاری من بودم اما نورچشمی آقا ثریا بود و بس. تو که خبر داری. ثریا ولی حیف شد. آن روزی که اقبال خان آمد و ثریا را برای این اسفندیار مافنگی خواهان شد من خودم آنجا توی مهمانخانه روی پای آقا نشسته بودم. برایش ترانه‌ی قمر را میخواندم که گفتند مهمان رسید. کدام ترانه‌ی قمر بود خدا. آقا چه دوست داشت قمر را. میگفت شبیه عزیز جان بوده. اولش این بود "تا من آن نرگس مست تو دیدم". دیگر بیشتر یادم نمی آید.

- بگو تارا برایت پیدا میکند. بچه ها حالا از توی کامپیوتر همه چیز در می آورند.

- تارا کجا حوصله ی من و قمر را دارد دختر! میگفتم آنجا روی پای آقا نشسته بودم که اقبال خان آمد. آقا دست کرد از جیب ژیله اش به من یک تومان داد و گفت: برو با منصور و شاهرخ بازی کن. من نرفتم. از منصور میترسیدم. اما بیشتر از آن از اقبال خان خوشم می آمد. یادت هست همیشه کت و شلوار سفید و نباتی می‌پوشید. با آن عصای الکی اش.

- الکی کجا بود دختر. سن و سال اقبال خان از آقا خیلی بیشتر بود.

- بود! ولی عصای اقبال خان عصای اعیانی بود. آن عصای ماهون نازک کجا تحمل وزن اقبال خان فربه را داشت آخر. اقبال خان که آمد من رفتم پشت پرده ی در. اول به هوای اینکه نگاهش کنم که چطور آن عصای ظریفش را که روی دسته اش یک کله ی مرغابی نقره ای داشت می گذارد کنار درگاهی و بعد شق و رق میرود مینشیند جلوی آقاجانم و بعد با دقت پاهایش را می اندازد روی پایش که اتوی شلوارش خراب نشود. میخواستم بمانم و با کله ی مرغابی روی دسته ی عصا بازی کنم.

- خاک بر سرت تو در شش سالگی عاشق اقبال خان بودی؟

- درشت گوییت به نقره جان رفته به خدا. عاشقش که نبودم! در همان عالم کودکی برای من قشنگ بود این مرد. ولی چه فایده که آن پسر لامروتش ثریا را به خاک سیاه نشاند.

- یادم هست. ثریا نشسته بود توی اتاق بالا. موهای مرا تیغ ماهی می بافت. برگشتم دیدم گریه میکند. گفتم ثریا غصه نخور دنیا که به آخر نیامده. پیشانیم را بوسید و گفت تو چه میدانی فریده. چه میدانستم واقعا. من فقط فهمیدم ثریا فردای عروسی برگشت به خانه. از فرداش آقا عصا برداشت.

- من یادم هست که ثریا یک مدت خانه ی نقره جان بود.

- یکسالی پیش ما بود. تمام کارها را رفع و رجوع میکرد. مادرم میگفت ثریا اینقدر کار میکند تا احساس نکند سربار ماست. همه چیز زیر سر آن اسفندیار قرمساق بود.

- آقا هم میدانست. آنروزها که بیمارستان بود و من میماندم کنارش برایم گفت که فهمیده درد اسفندیار چه بوده که ثریا را با لباس سفید پس فرستاده. میگفت چشم من به عاقبت بخیری این دختر سفید شد. گفت رو نداشتم در چشمش نگاه کنم. فرستادمش خانه ی نقره بماند.

- آقا خودش را مقصر میدانست که خام حرفهای اقبال خان شده و نفهمیده اینها همه نقشه‌ی طایفه شان است که اسفندیار را پابند کنند. من و طلعت پشت در گوش چسبانده بودیم که آقا چه میخواهد به ثریا بگوید. سرشب به بلور گفته بود ثریا بیاید اتاق پشتی. دخترها را خواب کن. من و طلعت و بلور اما هرسه پشت در بودیم. ثریا گفت آقا شما بد من را نخواسته اید تا امروز. حرف حرف شماست.

- چه میدانست آقا ناخواسته چه بدی برایش خواسته بوده.

- تن و بدن آقا را لرزاندی امروز توی گور. بنشین یک یاسین و الرحمنی بخوان برایش شب عزیز.

- شب عزیز گفتنت عین نقره جانست. دوشنبه ست امروز. کدام شب عزیز آخر. ولی من نفهمیدم چطور ثریا را به این جعلق دادند؟

- خودش خواست. دلش مرده بود. فکر میکرد آقا باور کرده لاطائلاتی که اسفندیار برای پس فرستادنش بافته بود را. فکر میکرد برای همین روانه ش کرده خانه ی ما. آقا که پیغام داد برگرد گفت رو ندارم پا به در خانه ی زرگنده بگذارم. رفت زن این مرتیکه‌ی نودولت شد.

- آقا دم مرگ میگفت اگر برمیگشت روی چشمم میگذاشتمش. نمیگذاشتم بیفتد دست این مردک.

- سیب سرخی بود سهم دست چلاق. حالا که سنی ازش گذشته و بچه ها را سر و سامان داده هم عوض بستن چانه و ریختن آب تربت توی حلق مردک باید بنشیند بی آبرویی هایش را رفع و رجوع کند. آخر مرد ۷۰ ساله را بگو... استغفرالله!

- پاشو پاشو زنگ بزن بیاید اینجا. بخدا سکته میکند آخر این زن. بگو بیاید اینجا امیر را بگوییم ببردمان باغ سیب. دو سه روز آنجا باد به سرش بخورد. بلکی توی این چند روز آن پیرسگ هم برود زیر عمل در نیاید بحق پنج تن!

- برو تلفنت را بیاور. پاهایم خواب رفته. خوب گفتی. باغ سیب حال همه مان را خوب میکند. سیب صداق عزیزجان بود. هی عزیزجان. چه خوب سر موقع رفتی تو!

 

مورتالیته

15 دقیقه دیر رسیده بود. توی رختکن وقتی لباسش را عوض می کرد سرپرستار شیفت شب با عصبانیت به او گفت: نیم ساعت است که بچه ها توی بخش برای تحویل شیفت منتظرت هستند. با خودش فکر کرد این پرستارها یک تفریق ساده نمی دانند و بعد انتظار دارند که به اندازه ی خود استادها ارج و قربشان کنیم. با لحنی پر از لختی و بی تفاوتی گفت باشد. نیم ساعت که چیزی نیست. برو میخواهم لباسهایم را عوض کنم. می آیم. 

قرصی از توی کمدش برداشت و بدون آب فرو داد. بردن تبلت و کتاب برای رزیدنت ها توی بخش قدغن بود اما او کتابخوانش را بر میداشت و میبرد و در جواب همه می گفت این فقط یک ای بوک ریدر[1] است. روپوشش را روی دستش انداخت و سلانه سلانه به سمت بخش رفت. رزیدنت هم گروهش بیصبرانه منتظر آمدنش بود. یکی از ماماهای بخش رفته بود مرخصی و دو تا از چهار رزیدنتی که بخش را میچرخاندند هم بیمار بودند. حسابی شیفت ها شلوغ شده بود. شب شلوغی بود. در این بخش 6 تخت درد، 3 تخت زایمان و 2 اتاق عمل سزارین و 1 اتاق عمل الکتیو[2] داشتند. در بزرگترین بیمارستان دولتی شهر آنشب تمام تخت های درد پر بود. و این یعنی او می بایست حداقل تمام شب را و شاید حتی تمام روز بعد را بیدار بماند. البته او مدتها بود که مشکل بیدار ماندن و اشتباه نکردن را حل کرده بود. بشیوه ای کاملا پزشکی. بیمارها را یک به یک تحویل گرفت و همینطور هم انترن و ماماهای کشیک را. ماماهای شیفت قبل غرغر کنان رفتند. اینها هیچوقت دل خوشی از او نداشتند. از نظر او ماماها هم مثل پرستارها فقط به درد رگ گرفتن و آمپول زدن می خوردند. اجازه نمیداد دست به پرونده ی بیمارها بزنند و به گزارشهایی که روی بردها می گذاشتند اعتماد نمیکرد. آنها هم در عوض در گزارش دادن کتاب خواندن و خوابیدن او کم کاری نمی کردند. حقیقت این بود که او پزشک محبوبی نبود. اما آنقدر مهارت داشت که کسی نتواند به بهانه ی نامحبوب بودن نادیده اش بگیرد. در این سه سال حتی یک مورد اتفاق ناگوار هم در شیفت او رخ نداده بود. حتا یک مورد فیلر[3] یا دیستوشی[4] نافرجام نداشت. جزو آنهایی هم نبود که بی هیچ دلیلی همه را روانه ی اتاق عمل سزارین کند. بلکه برعکس. او از دیدن درد کشیدن زنها لذت میبرد. درواقع در تمام این سه سال شیفتش را در لیبر[5] گذرانده بود تا شاهد درد کشیدن و جیغ زدن این مادران با شکم های گنده شان باشد. خودش هم نمیدانست که چرا در آن اتاق، کنار فریادهای هم زمان شش زن، با آنهمه بوها و تصاویر ناخوشایند دکتر میلانی می توانست بنشیند یک گوشه و با آرامش کتابش را بخواند. آنهم نه ویلیامز[6] معروف، یکی از آن کتاب های داستان جورواجورش را. هیچکس نمی دانست که میلانی کی فرصت میکند بین کشیک های طاقت فرسای ۴۸ ساعته درس بخواند. اما واضح بود که او هیچوقت منتظر آموزش سال بالایی ها و دستیارها و استادها نیست. او هرچه را که لازم است می داند. آنشب هم طبق معمول ماماها را فرستاد فشارخون بیماران را بگیرند. به آنها یاد داده بودند که در لیبر کسی بیمار نیست. از نظر میلانی اما این مادران قلمبه از همه بیمارتر بودند چون خودشان، خودشان را به این روز انداخته بودند. بعد انترنش را فیکس گذاشت بالای سر یکی که فول[7] بود و خودش میان اشک و آه آنها نشست به کتاب خواندن. به جز آن یکی، به نظر نمی‌آمد دیگران تا صبح به نتیجه برسند. هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده بود که ناگهان با فریادهای عجیب یکی از بیمارها ناچار شد سرش را بلند کند و بعد نگاه ترسیده ی انترن را که دید مجبور شد بلند شود برود به سمت تخت مورد نظر. زن بیچاره وحشت زده بود. با دیدن او به گریه افتاد و گفت:

-         خانم دکتر نمیدانم چه اتفاقی افتاده است.

با لحن ناخوشایندی جواب داد:  

-         چه اتفاقی میخواستی بیفتد، داری میزایی دیگر.

با صدای انترن برگشت،

-         اما خانم دکتر این رنگش...

-         خب لابد مکونیومه[8] دیگه، میگم اتاق عملو ...

رد نگاه هاج و واج انترن جوان به نقطه ای روی تخت را دنبال کرد و حرفش نیمه ماند. روی تخت زیر پاهای زن آبی شده بود. آبی درخشان و پررنگی که حتا میشد گفت برق هم میزند. با خودش گفت این دیگر چه جورش است! همینطور که توی ذهنش میگشت تا ببیند آیا جایی اشاره شده است که مکونیوم می تواند آبی باشد به خودش گفت حتی اگر آبی هم باشد برق نمیزند. گوشی اش را برداشت و روی شکم نه چندان بزرگ زن دنبال صدای قلب نوزاد گشت، سالم بود. قلبش ضعیف، اما منظم و به اندازه می تپید. پرونده ی زن را به دنبال سونوگرافی های قبلی گشت. بالای پرونده نوشته بود سن بارداری ۲۹ هفته. رو به زن گفت:

-         یعنی تو در این ۷ ماه یکبار هم سونوگرافی نرفته ای؟

زن سری به نشانه ی منفی تکان داد و با هراس عجیبی در عمق چشمان درخشانش به او زل زد. مینا احساس کرد قلبش به شدت میزند. و باخود فکر کرد چه چشم های آبی ای. رو به زن گفت:

-         لنز که نگذاشته ای؟ اگر لنز است در بیاور، برایمان دردسر درست نکن.

زن دوباره سر تکان داد. ضربان قلبش بالا رفته بود. رو به زن گفت: مگر زبان نداری. و فکر کرد که اگر بخواهد همینطور به خوردن ریتالین ادامه بدهد بهتر است یکی دو بسته ایندرال هم بگیرد. پرستار بخش را صدا زد و گفت دستگاه سونوگرافی را برایش بیاورد. دختر انترن را فرستاد بالای سر زنی که حالا آنقدر فاصله‌ی فریادهایش کم شده بود که باید تا ۱ ساعت دیگر کلک را میکند. دخترک فریاد زد: خانم دکتر این فوله. و تا آمد بگوید ببرش روی تخت لیبر[9] صدای نوزادش اتاق را پرکرد. ماماها به اتاق هجوم آوردند. بند ناف نوزاد را قطع کرد. نیشگونی از لپ مادر گرفت و گفت خوب گربه زایی ها. اورا به ماماها سپرد و برگشت پیش دخترک چشم آبی. دختر درد میکشید ولی فریاد نه. گفت:

-         آفرین داد نزن انرژیت را نگه دار برای آخر کار. ببین تو که هنوز وقتت مانده سوابق بارداریت هم که ناقصند. ممکن است بچه ات بعد از به دنیا آمدن زنده نماند.

رو به پرستار گفت: ۲۰ سی سی دگزا تزریق کن برایش. بعید میدانم ریه ی بچه کامل باشد. و دستگاه سونوگرافی را به سمت خودش کشید. چیزی را که میدید باور نمیکرد. جنین جور عجیبی چمباتمه زده بود. به نظر می آمد ناقص الخلقه باشد. چیزی به دخترک نگفت. فکر میکرد آن مایع آبی چه میتواند باشد. در آن اتاق همیشه همه چیز قرمز بود. همیشه همه جا ردی از خون وجود داشت. روی کفشهای راحتی اش. روی روپوش سفیدش و حتی از روی ریدر معروفش هم بارها لکه های خون را پاک کرده بود. اما هیچوقت هیچ چیز در آن اتاق آبی نشده بود. رو به  دخترک و درواقع با خودش گفت:

-         بچه که بودیم پسر همسایه مان میگفت خون مارمولک آبیست. ولی من هیچوقت جرات نکردم یکی بکُشم ببینم خونش چه رنگیست.

لب های دخترک لرزید.

دو ساعت گذشته بود و خانم دکتر مینا میلانی، رزیدنت سال سه ی زنان به جای کتاب خواندن نشسته بود کنار بیمار چشم آبیش و فکر میکرد این چیز آبی ای که دفع کرده چه می تواند باشد. 

دردهای دخترک بیشتر شده بود. قلب جنین عجیبش هنوز خوب میزد. باید کم کم دست به کار میشد. چشم آبی را به تخت لیبر منتقل کرد و خودش نشست به تشویق کردنش. سر بچه را میدید. در این مواقع او معمولا زیاد خوش اخلاق نبود. از نظر او این زنها آفت جامعه بودند. آنها درخانه میماندند و پشت سر هم بچه میزاییدند. بزرگترین دغدغه شان طعم خورشت قورمه سبزی و بزرگترین دلهره شان این بود که زن مجرد طبقه ی چهارم هوویشان شود. آنها هیچوقت دلهره های مورنینگ[10] و مورتالیته[11] را نداشتند. هیچوقت بعد از ۷۲ ساعت بیخوابی سر امتحان ارتقا نمینشستند. آنها هرگز کاری که به درد مردم بخورد نمیکردند. بزرگترین کار آنها در زندگی زاییدن بود که به زعم دکتر میلانی از پس آن هم درست بر نمی آمدند. پس همیشه با داد و هوار و بد و بیراه از آنها پذیرایی میکرد تا نفرت شدیدی که ازین موجودات بدردنخور داشت را یکجوری نشان بدهد یا حداقل خودش را سبک کند. خودش هم نمیدانست چرا از چشم آبی متنفر نبود. شاید چون چشم آبی داد نمیزد، به همسرش فحش نمیداد، مقاومت نمیکرد و فقط حالا که فاصله ی دردهایش کمتر شده بود و دردهایش شدیدتر شده بودند آرام و بی صدا اشک میریخت و کناره های تخت را با دستانش فشار می داد. دکتر میلانی میدانست بودن در این مرحله یعنی چقدر درد. و همینطور ارادتش به چشم آبی بیشتر و بیشتر میشد.

همینطور نشسته بود پایین پایش و منتظر آمدن بچه بود. بالاخره وقتش شد. سر نوزاد را که دید بلند گفت یکم مونده عزیزم زود باش. با تکان بعد سر نوزاد را در دست گرفت. بینی و دهانش را با تنظیف پاک کرد، دستش را دور گردن نوزاد حلقه کرد و او را بیرون کشید. نوزاد مثل ماهی لغزنده ای بیرون آمد. و انبوهی از مایع آبی رنگ درخشنده پخش شد کف زمین. انگار که تازه میتوانست نوزاد کوچک اندام را ببیند. تنش با فلس های نقره ای پوشیده شده بود و دم کوتاه پهنی داشت. سرش مثلثی شکل بود و گوش نداشت. مینا چیزی را که میدید باور نمیکرد. فکر کرد بالاخره آنهمه ریتالین خوردن کار دستش داده. فکر کرد حتما از بی‌خوابی است. حتما از بی خوابی باید باشد. تصمیم گرفت برای اینکه قوطی قرص کوچکش لو نرود عکس العملی نشان ندهد. بارها پیش آمده بود کنار همین تخت ها به خواب رفته بود و حتی خواب هم دیده بود. بارها میان غذا خوردن و حتا وسط گزارش های مورنینگ برای چند ثانیه خوابش برده بود. نمی بایست به روی خودش بیاورد. نوزاد را میان گان پیچید و به دست یک ماما سپرد. مادر را هم. فکر کرد تا ماماها به کارهای مادر و کودک برسند می تواند 10 دقیقه در همان لیبر بخوابد و حتما بهتر خواهد شد. در همین فکرها بود که صدای ماماها بلند شد. نبض ندارد. بلند اعلام کد[12] کرد و به بالای سر مادر چشم آبی رفت. نبض نداشت. تنفس هم. مردمک چشمش هیچ رفلکسی نداشت. بدنش سرد سرد بود. انگار ساعت ها بود که مرده. مینا سراسیمه به سمت نوزاد دوید. نه این دیگر خواب نبود. این نوزاد آبی رنگ فلس پوش، که با سر مثلثی و چشم های بسته اش به روی دنیا میخندید واقعی بود.

جلسه ی مورنینگ از همه ی روزها شلوغتر بود. همه ی رزیدنتهای زنان و داخلی و حتی یکی دو رزیدنت از بخش های دیگر آمده بودند. همه ی ماماهای بخش و بسیاری از انترن های بیمارستان. دکتر مینا میلانی پشت تریبون رفت تا گزارش اولین فیلر این سه سال اخیرش را بدهد. تا برای ننوشتن دستور سزارین برای بیمار 28 هفته ای بدون سابقه ی مستند و نوزاد ناقص الخلقه اش توضیح بدهد و احتمالا توبیخ بشود. چشم هایش را بست و گفت: این درست است که خون مارمولک ها آبیست!

 

 



[1] E-book reader

[2] اتاق اعمال جراحی غیر از سزارین

[3] شکست اقدام درمانی

[4] گیر کردن شانه ی نوزاد هنگام تولد

[5] بخش زایمان

[6] کتاب مرجع پزشکی زنان

[7] در آخرین مراحل زایمان

[8] ماده‏ای سبز تیره یا قهوه‏ای روشن است که قبل از زایمان، حین آن یا پس از تولد از روده‏های جنین خارج می ‏گردد. اگر جنین تحت هر گونه فشاری باشد، ممکن است مکونیوم وارد مایع آمنیوتیک گردد و در حین زایمان مشاهده شود.

[9] تخت مخصوص زایمان

[10] جلسه ی گزارش دهی کادر آموزشی بیمارستان

[11] مورتالیته و موربیدیته کمیته ی بررسی مرگ و میر و بیماری

[12] مختصر کد آبی یا کد 99 - اعلام ایست قلبی و درخواست لوازم احیا

قصه 1

وقتی داخل شد خانه در سکوت محض بود. مریم را صدا زد ولی جوابی نیامد ...نفسی از سر آسودگی کشید. کلیدها را پرت کرد روی میز، با کفش رفت تا آشپزخانه، کتری را گذاشت روی گاز، دوباره صدا زد: مریم خانوم! و برای اطمینان به اتاقها سرک کشید. همینطور به دستشویی و حمام. مریم نبود. سوت زنان برگشت و دوی مبل یله شد. به کارهایی که می توانست الان و در نبود مریم بکند فکر کرد. می توانست بدون لباس به قول مریم در خانه "جولان" بدهد. می توانست آن آلبوم به قول مریم  "پرهیاهو" را بگذارد و حسابی صدایش را زیاد کند. می توانست زنگ بزند به به قول مریم "اراذل" بیایند و با هم پلی استیشن بازی کنند. می توانست ... از این فکر چشمانش برق زد. نیم خیز شد و لبخند کجی بر لبش نشست. 

بلند شد و بشکن زنان به حمام رفت. بعد همانطور خیس و آبچکان بدون حوله برگشت و رفت به اتاق. نگاهش روی تخت خواب بهم ریخته ثابت ماند. این ملحفه ها زیادی زبرند. ملحفه را جمع کرد و با آن ملحفه های آبی کمرنگ نرمی که عموی مریم از آلمان خریده بود و مریم هیچوقت دلش نمی آمد از آنها استفاده کند عوض کرد. بنظرش آمد چقدر مرتب کردن روتختی به نحوی که هیچ چروکی روی آن نمانده باشد سخت است. موهایش را مرتب کرد و عطر به قول مریم "آب وحشی"[1]اش را به خودش زد و با احساس وحشی بودنی که از استشمام این به او دست داد احساس کرد چقدر گرسنه است. فکر کرد چقدر وقت دارد؟ تصمیم گرفت با نان سرو ته این خوی وحشی را هم بیاورد تا یک غذای حسابی بپزد. خواست که نان ببُرد. عاشق بریدن نان بود. از وقتی در کودکی در تمام فیلم های غربی محبوبش دیده بود که مردم نان قلمبه ای را روی میز میگذارند و می برند، دلش از آن نانها و بریدنشان را میخواست. هر دو روزی بکلی مسیرش را دور می کرد تا برود و از نانوایی خیابان میرزای شیرازی نان تست درسته ی تازه بخرد. چاقو را که دست گرفت با خودش فکر کرد همین است. این کار را میکنم. چاقو را برداشت آب کشید و با دقت خشک کرد. یک دستمال برداشت و چاقو را به دقت لای آن پیچید. با عجله به سمت اتاق رفت. دوباره روتختی چروک را مرتب کرد. به مریم پیغام داد: "کجایی عزیزم؟ کی میای؟" دیگر خودش هم از این عزیزم ها و بدتر از آن کجایی ها خسته بود. فکر کرد. نباید چیزی را از قلم می انداخت. جوابی از مریم نیامد. حساب کرد که اگر مریم دو ساعت دیگر هم برگردد وقت کافی دارد. تلفن را برداشت و رفت روی تخت دراز کشید. 

-         الو. بیا دیگه کی میایی. نه نه زودتر بیا. بیا دیگه لوس نکن خودتو.

چشمهایش را که باز کرد او اونجا بود. چطور نفهمیده بود کی آمده. نور کم رمق روز از میان پرده افتاده بود رو تخت. روی انحنای کمرش. دستش را دراز کرد. از لمس این دره خوشش می آمد. فکر میکرد همین دستش که لیز می خورد و میرود پایین همین شروع ماجرا بود. بعد آسان میرسید به گودی ته دره و آنوقت بود که سخت میشد. سربالا باید می رفت. سربالایی همیشه بیشتر جان می گرفت از آدم. سخت بود از گرمای ته دره دل کندن و بالا رفتن. سخت شده بود. وسط سربالایی بود حالا و باید جان میکند تا جان در ببرد. تصمیمش را گفت. باید تمامش میکرد. لغزید تا لبه ی تخت و با دست 
دنبال چاقو گشت. فکر کرد چه کار عاقلانه ای بود پیچیدن چاقو در دستمال. ممکن بود دست خودش را ببرد. چاقو را از میان دستمال برداشت. فکر کرد که این گودی، همین دره بهترین جا بود. بهترین جا بود و بهترین زمان همین حالا بود. صدای ناله ی خفیفی آمد. با گرمای نمناکی که زیر شکمش دوید آهی کشید و به پهلو چرخید. هوا تاریک شده بود. نور کوچک چشمک زن روی گوشی موبایلش چقدر پرنور به نظر می آمد. دست دراز کرد. مریم بالاخره جواب داده بود: " نمی آیم. شاید شب هم نیایم. با بهادر باید برویم سراغ طلبکارها"  سراسیمه برگشت. ملحفه ی نرم آبی پاره شده بود. گرمای نمناکی زیر پست گونه اش دوید. امشب هم نمی آند. امشب هم بهادر کاشف دره ها بود...



[1] Eau sauvage of Dior™

معلم

وقتی که مامان من را فرستاد کلاس زبان خیلی کوچک بودم. مدرسه مان یک هفته صبحی بود یک هفته بعد از ظهری. بعد از ظهرها بلافاصله از مدرسه می رفتم کلاس. آموزشگاه ما تنها آموزشگاهی بود که آنوقت ها در آن محله وجود داشت. چون اصلا آن محله ی زمان کودکی هایم هم یکجورهایی حومه ی شهر محسوب میشد. توی کلاسمان هم من از همه کوچکتر بودم. بیشتر دخترهای دیگر راهنمایی یا دبیرستان میرفتند ولی من دبستانی بودم. آن آموزشگاه یک معلم داشت که خیلی محبوب بود. خانم تپلی بود که پوست تیره ای داشت و روسری اش را زیر گلویش سنجاق میکرد. ماهمه دوست داشتیم هر ترمی که بالا میرویم خانم جعفری معلممان باشد. چونکه خانم جعفری خودش دو تا دختر نوجوان داشت و با ما خیلی مهربانانه برخورد میکرد. یک روز یکی از دخترهای دبیرستانی کلاس خیلی ناراحت و عصبانی بود. اسمش بود طاهره ی نانکلی. یک دختر سفید روی بالا بلند و چادری ای بود. خانه شان توی همان خیابان آموزشگاه کنار سلمانی بود. ۴ تا خواهر داشت و یکی از خواهرهایش که اتفاقا تپلی و سبزه بود هم به آموزشگاه ما می آمد. او هم بعد از ظهری بود. بعد طاهره برای خواهر کوچکترش توی سر گرد و نرم نان بربری را خالی میکرد و ساندویچ درست میکرد. من هم اینکار را از او یاد گرفته ام و هنوز هم میکنم. خیلی خوشمزه میشود. طعم دلواپسی خواهرانه میدهد.آخر خواهر من آنوقت ها کوچک بود. هرچند خیلی هم مهربان بود. آنقدر که وقتی کلاس اول بود با پول توجیبی های کوچولویش برای من از مغازه ی نزدیک مدرسه شان چیزهای کوچولو میخرید. حتا یکبار هم رفته بود آنطرف بولوار اصلی و برایم با پولهایی که جمع کرده بود یک روان نویس صورتی قشنگ خریده بود. رفتن آنطرف بولوار برای یک بچه ی۷ ساله خیلی کار بزرگی بود. ولی وقتی من دبستانی بودم هنوز بلد نبود برای من لقمه بگیرد.  خانم جعفری به طاهره گفت که چی شده دختر جان. چرا ناراحتی اینقدر. گفت که در دبیرستانمان امروز به چادری ها جایزه داده اند ولی به من نداده اند. آخر طاهره از آن چادری های اصیل واقعی بود. از آنها که چادرش کش نداشت و کمی هم موهایش بیرون میفتاد و همه خاندانش جد اندر جد چادری بوده اند و اصلا کش انداختن چادر برایشان بکجورهایی کسر شان بود. خانم جعفری گفت برای این ناراحتی؟ چون به تو کادو نداده اند؟ چی به تو بدهند که ارزش تورا داشته باشد دختر جان. عزت نفس داشته باشید بچه ها. اینکه کسی به شما کادو ندهد از شما چیزی کم نمیکند. اینکه کادو ندادن به شما ناراحتتان کند ولی، از شان شما کم میکند. همین شد که من در تمام عمرم یادم ماند که کادو نگرفتن در هیچ موقعیتی نباید آدم را ناراحت کند. و نکرد. حتما من و طاهره هم این را به بچه هایمان یاد میدهیم. اینست که معلمی خیلی خوب است. به همین راحتی یک معلم خوب یک نسل را تغییر میدهد.