-
تجریش
یکشنبه 16 خرداد 1395 14:16
راننده دوباره داد کشید: - تجریش، یه نفر دیگه کلافه از گرما دستی به پشت گردن خیسم کشیدم. ساعتم را نگاه کردم. سرم را از پنجره ماشین بیرون بردم و تقریبا فریاد زدم: - آقا بشین بریم. من دونفر حساب میکنم فکر کردم تا برسم تجریش حداقل یکساعتی توی راه میمانم با این وضعیت ترافیک. راننده هنوز ننشسته شروع میکند: - دو تا بوته سیر...
-
خرس سیاه
یکشنبه 2 خرداد 1395 14:22
- چرا اینقدر اوقاتت تلخ است؟ این را گفت و در جعبه ی جواهراتش دنبال چیزی گشت. اوقاتم تلخ نبود. فقط دوست نداشتم بروم. گفت: - نمیدانم انگشترم را کجا گذاشته ام؟ - کدام انگشترت؟ - انگشتر فیروزه ام. همان که نگین داشت دورش. بلد نیست توصیف کند. سه تا انگشتر فیروزه دارد. هر سه تایش هم دورش نگین دارد. من عاشق فیروزه ام. عاشق...
-
حکایت اضمحلال ثریا
جمعه 31 اردیبهشت 1395 14:20
- تلنگرش بزنی خونش میچکد از دست این مرد! - مرد؟ کدام مرد؟ تو به آن اخته ی زردنبو می گویی مرد؟ ثریا از روز اول پیشانی نداشت. آقا خدابیامرز دستش از گور بیرون ماند بارخاطری این دختر. آخ ثریا. چقدر آنوقتها قشنگ بود. مرد به بالابلندی ثریا کجا بود که بیاید خواستارش بشود. تو یادت نمی آید خانه ی زرگنده را. چه بزرگ بود. سه تا...
-
مورتالیته
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 14:17
15 دقیقه دیر رسیده بود. توی رختکن وقتی لباسش را عوض می کرد سرپرستار شیفت شب با عصبانیت به او گفت: نیم ساعت است که بچه ها توی بخش برای تحویل شیفت منتظرت هستند. با خودش فکر کرد این پرستارها یک تفریق ساده نمی دانند و بعد انتظار دارند که به اندازه ی خود استادها ارج و قربشان کنیم. با لحنی پر از لختی و بی تفاوتی گفت باشد....
-
قصه 1
شنبه 18 اردیبهشت 1395 16:56
وقتی داخل شد خانه در سکوت محض بود. مریم را صدا زد ولی جوابی نیامد ... نفسی از سر آسودگی کشید. کلیدها را پرت کرد روی میز، با کفش رفت تا آشپزخانه، کتری را گذاشت روی گاز، دوباره صدا زد: مریم خانوم! و برای اطمینان به اتاقها سرک کشید. همینطور به دستشویی و حمام. مریم نبود. سوت زنان برگشت و دوی مبل یله شد. به کارهایی که می...
-
معلم
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 16:59
وقتی که مامان من را فرستاد کلاس زبان خیلی کوچک بودم. مدرسه مان یک هفته صبحی بود یک هفته بعد از ظهری. بعد از ظهرها بلافاصله از مدرسه می رفتم کلاس. آموزشگاه ما تنها آموزشگاهی بود که آنوقت ها در آن محله وجود داشت. چون اصلا آن محله ی زمان کودکی هایم هم یکجورهایی حومه ی شهر محسوب میشد. توی کلاسمان هم من از همه کوچکتر بودم....
-
خر عصاری خوشحال
دوشنبه 9 آذر 1394 09:25
فیسبوک میگوید که چهار سال پیش در چنین روزی روی وال من نوشته بوده : رگ زبونمو زدم! و من فکر کرده بودم بازهم از همان چرت و پرت هایی هست که نمیفهمم شوخیست جدیست چیست و تحویلش نگرفته بودم. به قول علی شخم میزنم. به صندلی گنده ام تکیه می دهم. پاهایم را میگذارم لبه ی میز و خودم را سُر میدهم عقب و فکر میکنم. همه چیز را داده...
-
حافظه ی ژنتیک من و قوم فراموش شده ام
شنبه 2 آبان 1394 14:54
اولین باری که با این پدیده رو به رو شدم ۱۷ سالم بود. پدربزرگم فوت کرده بود و شب خاکسپاری اش مردم زیادی آمده بودند خانه شان. یکنفر هم نمیدانم از کجا آمده بود و مرثیه خوانی می کرد. من تقریبا اشک هایم را ریخته بودم. روی ایوان نشسته بودم و به کسانی که تازه می آمدند خوش آمد میگفتم. ناگهان مداح شروع کرد به تالشی خواندن....
-
پاییز
دوشنبه 27 مهر 1394 23:00
بیا پائیز باشیم سرد که میشود رنگ ها گرم بشود تنها که میشویم پالتوهای گشاد جیبدار بغلمان کند شبهای طولانی انار دانه کنیم و دلمان قرص باشد جوراب پشمی بپوشیم و پتو دور خودمان بپیچیم و دماغمان را توی بخار فنجان چای فرو کنیم و لابه لای شالگردنها رویا ببافیم بیا خرمالو بخوریم و دهانمان گس شود و بغضهایمان را قورت بدهیم بیا...
-
کالی خواب آلود من
دوشنبه 13 مهر 1394 16:12
شما چرتتان گرفته بود پای تلویزیون و کنترل را محکم گرفته بودید توی مشتتان. حواستان هیچ نبود به ریشوی سبز پوشی که داشت برای عرب ها شاخ و شانه میکشید. نمی شنیدید یقینا. ما اما حواسمان به چشم های غرق خواب شما بود. به شاخ و شانه ای که نمی کشیدند و هنوز از همه ی شاخ و شانه های توی تلویزیون ها شاخ تر بودند. می کشتند. شاید هم...
-
ما شغلمان مردن است
جمعه 3 مهر 1394 15:14
وقتی که مامان رفت حج، من دائما مریض بودم. یادم هم نیست چرا. ولی یادم هست که سه روزی که در عرفات بودند مادرم تلفنش را جواب نمیداد نه مادرم نه هیچ کدام از خاله ها. یادم هست که روی مناقصه ی تصفیه ی آب قم کار میکردم. تصفیه خانه ی مفصلی بود. سخت بود. تقریبا اولین p&Id ای بود که خودم میکشیدم. تا دیروقت میماندم سرکار. می...
-
من، کالیگولا، ما، هاوس
دوشنبه 30 شهریور 1394 14:34
I used to be someone happy کیفیت اسپیکرهای تالار وحدت همیشه خوب است. بیت آهنگ را دوست دارم. زانویم را به لبه ی بالکن تکیه داده ام و سرم را با بیت تکان میدهم. I used to be someone happy نمایش تمام شده. مردم همه سرپا ایستاده کف میزنند. بازیگرها جلو می آیند و تعظیم میکنند. من هنوز نشسته ام. دلم میخواهد این لحظه و این...
-
جدال پوسته ای
جمعه 26 تیر 1394 21:31
حرف زدن از جنگ آسان است. وقتی ساکن اسکاندیناوی باشی، وقتی آغوش باز دموکراسی پناهت داده باشد. وقتی ثابت کرده باشی که جانت در آن خاورمیانه ی سراسر نفرت درخطر بوده و امپریالیسم جهانی خون آشام سابق از رژیم خون آشام فعلی نجاتت داده باشد . حرف زدن از جنگ در همین تهران هم آسان است. حرف نزدن از جنگ حتا. بعد وقتی وسط پررونق...
-
گورباچف
جمعه 29 خرداد 1394 12:57
قدیمترها پدرم یک دوستی داشت که دوستش زن جوان خوشگل در و دافی داشت. اینها بچه دار نمی شدند. یعنی یادم هست آنوقت ها که رویان و ابن سینا و اینطور موسسات سرمایه گذاری روی تولیدمثل نبود، اینها رفته بودند انگلیس آی وی اف یا نمیدانم آی یو آی یا از همین چیزها که نمیدانم کدام به کدام است کرده بودند و باز هم بچه درست نشده بود....
-
شنبه به نوروز
پنجشنبه 28 اسفند 1393 09:47
پارسال 28م که بود رفتیم انقلاب، فایل تایپ شده ی آخرین صفحه های پایان نامه ام را هم گرفتم، بعد رفتیم پاساژ ونک، شلوار لی خریدم، بعد رفتیم خیابان کار و تجارت که چیپوتله بخوریم، چیپوتله پر بود، رفتیم شهرکتاب، پازل هزار تکه خریدیم با مونوپولی، با تقویم، با کتاب هارمونی، با کتاب ردیف آمدیم که بیرون یکنفر فایتر میفروخت، یکی...
-
پرتقال
شنبه 2 اسفند 1393 00:19
موهایم بوی پرتقال می دهند و نمی گذارند بنویسم. یقین دارم اگر مرد بودم عاشق بوی موهای زنی می شدم. زانوی پای راستم درد میکند و حتی وقتی گرمش میکنم آرام نمی گیرد. یقین دارم برف خواهد بارید، لااقل روی ارتفاع های شهر. چشمهای درشتی داشت یقین دارم خودش اینطور فکر نمیکرد که بازهم مژه هایش را سیاه کرده بود و تاب داده بود. میان...
-
اینرسی
شنبه 25 بهمن 1393 00:17
هات چاکلتی که میخورم بدمزه ترین هات چاکلتی است که یک کارخانه ی شکلات سازی میتواند تولید کند و در راستای حمایت از تولید کنندگانی که خوبند، مارکش کوبا بود، یعنی کیوبا نه، کوبا، با O. نشسته ام و درحالی که مهره ی چهارم از بالای ستون فقراتم تا سرحد مرگ درد میکند سعی میکنم که حساب کنم که این مخزن های لعنتی چند ساعت باید طول...
-
کا
یکشنبه 19 بهمن 1393 00:16
مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود. می رفتم میخزیدم پشت همان میز قراضه ی زیر دوچرخه ای که به سقف وصل بود، کنار همان دیوار کثیف کنار پنجره، و هی سیگار میکشیدم و به این هم حتما فکر میکردم که دقیقا از کی تو آنهمه زشت شدی. مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود، مثلا اگر ویدا نرفته بود ایتالیا، میرفتم و به روی خودم نمی آوردم که ویدا...
-
زنی که نیست
چهارشنبه 15 بهمن 1393 00:15
به طرز اسفناکی جای خالی اش را در زندگیم احساس میکنم. که وقتی می آیم، خسته و کوفتـه، پاهـایم را بمالـد و غمـض پشتم را باز کند. که صدای در پارکینگ را که شنید، عود صندل را روشن کنـد، بابونـه آویشـنم را بگـذارد دم بکشـد، کـه بپرسد گرسنه هستم یا نه. که کی میخواهم شامم را بخورم. که بعد از شام مارولینم را بیاورد با نصف...
-
وحشی بافقی
دوشنبه 13 بهمن 1393 00:13
هنوز دل و دماغم را روزمرگی های خاکستری و غرزدن های قهوه ای نبرده بود. لباس که می پوشیدم رنگ داشت، رنگ هایش هارمونی داشت، هارمونی اش هم پر بود از فاصله های هفتم و هشتم. مانتوی گل باقالی ارغوانی ام را، مانتو که چه عرض کنم یکی از بسیار تونیک های کشمیریم که چاکشان تا کمرم می رسید، با شلوار و کفش تابستانی سفید پوشیده بودم...
-
این حرف ها
سهشنبه 11 آذر 1393 00:12
این حرفها را نمی شود به هر کسی زد، میدانی؟ تو هنوز مشغول نبودنت بودی وقتی که دوره کردن 6 قسمت Fast & Furious ها را شروع کردم و همانطور که به "شان"ِ توکیو دریفت زل زده بودم که لباس عوض میکرد و فکر می کردم چقدر دلم برای تن مردانه ی کسی تنگ است. این چیزها را نمی شود گفت. چون منکه زل زدن به بدن آدمها را بلد...
-
نرو
پنجشنبه 22 فروردین 1392 00:08
همیشه میخواسته ام آنی باشم که میرود و احمقانه ترین کاری را کردم که میشد. رفتم. سالها فقط من رفتم، از دست هرکس که آمدنی بود و ماندنی، یا میخواست که باشد، حتی تو! امروز نشسته ام اینجا، روی نیمکتی که حتی زاویه هایش را زمان طوری چیده که رو به من نباشی، که با مه ی دیدن ها باز نبینم چهرهای را، نگاهی را که. . . از رنگ...