Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

وحشی بافقی

 هنوز دل و دماغم را روزمرگی های خاکستری و غرزدن های قهوه ای نبرده بود. لباس که می پوشیدم رنگ داشت، رنگ هایش هارمونی داشت، هارمونی اش هم پر بود از فاصله های هفتم و هشتم. مانتوی گل باقالی ارغوانی ام را، مانتو که چه عرض کنم یکی از بسیار تونیک های کشمیریم که چاکشان تا کمرم می رسید، با شلوار و کفش تابستانی سفید پوشیده بودم با همان شال بنفشی که وقتی شهرام هنوز دوستم داشت انتخاب کرده بود و برای کادوی تولدم پیشنهاد کرده بود و درآمد که میدانستم بنفش دوست داری. شهرام، همکار بی آزاری بود، آزارش به خودش هم نمی رسید، آنقدر چاق بود که دکمه ی اول پیراهنش بسته نشود و او را که لباس دامادی پوشیدن دیسیپلین بازرگانی اش بود با گره ی کرواتی که روی یقه ی باز کج میشد عذاب بدهد. اینکه چرا شهرام به ناگه مرا از زمره ی همکارهای مورد علاقه ش خارج کرد را هنوز نمیدانم ولی روزی که شال بنفش را به آن مجموعه ی بدیع رنگ اضافه کرده بودم همکار مورد علاقه ی شهرام محسوب نمی شدم با اینکه هنوز سر نهار اصرار داشت به من از آن ته دیگ های هوس انگیز مادرجانش بدهد و البته تا از در میروم زیرآبم را پیش هرکس که صلاح میدانست بزند. اینها را میگویم که بدانید چه روز نامربوطی عطاریان نامی به من زنگ زد و گفت میروی به نفت "بوق" و توصیه نامه ای که پدرت به تو داده می دهی به صباحی نامی. کلافه شده بودم. توصیه نامه را نمیدانستم کجا سر به نیست کرده بودم و اساسا قصد عوض کردن شغلی را که درآن اسطوره ی همه ی مدیران بالا دستم بودم را نداشتم و عقلم هم به خیلی چیزها قد نمیداد. همانطور که در دلم به پدرم بد و بیراه میگفتم که دست از تعیین تکلیف کردن برایم برنمیدارد، میروم بانک می آیمی به مدیر جان گفتم و توصیه نامه ی پیدا شده را با غیظ بغل زدم که بروم که به صرافت ریخت و قیافه م افتادم. اینطوری؟ دوان دوان از احمدیان همیشه دانشجو مقنعه چروکی قرض کردم و راه افتادم. به جهنم. همینم که هستم. دور نبود. به دفتر معهود که رسیدم گفتند مرد مورد نظر نیست، به تبریز رفته. خوشحال ازنقش بر آب شدن نقشه شوم پدر و اعوانش برگشتم و یادم رفت که "بوق"ی هم هست. 

قصه ی عطاریان و پیگیری عجیبش تهوع آور تر از واگویه است اما کار خودش را کرد. دستور دادند به کارخانه بروم و با مدیر مهندسی وقت صحبت کنم که حتی اسمش هم یادم نبود! شال و کلاه طوسی ای کردم و رفتم. به جای کسی که باید میدیدم تنها اسمی که یادم بود را گفتم و رفتم نشستم توی دفترِ کسی که هنوز هم نامش را نمی دانستم. درست همان موقع بود که هنوز نپرسیده بود من از کجا سبز شده ام، گفت که دو همکار داشتیم قبل از شما رفته اند. متاسفانه. و بی آنکه به من ربطی داشته باشد گفت البته همه مرا مقصر میدانند. حوصله ام را سر می بُرد ولی چال های لپش آستانه تحملم را بالا برده بود. ادامه داد آقای صالحی از افراد بسیار متخصص بود که البته عاقبت به خیر هم شدند خانم، همین همسایه ی خودمان است، شنیده ام رفته ایرانول. پیش خودم گفتم عجب آدم بدبختیم. طرف را میخواسته اند گذاشته رفته آنوقت من باید بیایم جایش که دوزار هم نمیدانم و اصلا حتا نمیدانم ایرانول همین بغل هست و لابد باید تا عمر دارم هم سرکوفت بشنوم. و از آن روز، آشنایی تاریخی من با شبحی به نام آقای صالحی شروع شد.

خانم حسینی از آقای صالحی خبر نداری

صالحی که بود اینها را اینطوری جواب میداد

صالحی و دباغی اولین بار این را فولان

صالحی در خیال من مرد کوتاهی بود با کله ای نیم کچل و اضافه وزنی مشهود. تقصیر من نبود توصیفات این را میگفتند. طولی هم نکشید البته که چال لپی که دست و پا درآورده بود بفهمد من چقدر کندم و فیلش یاد بافق کند و هی این صالحی را بکوبد توی کله ی من که صالحی این ها کار دو ساعتش بود. 

هیچ دوست نداشتم با این مرد رو به رو شوم بخصوص از روزی که محبوبه برایم تعریف کرده بود که چطور شده که صالحی و دباغی و بقیه ی مردمِ محبوب را همین مردک ترک خنگ کوتاهی که مرا کرده بود توی پاچه ی اینها خانه نشین کرده و تا به خودم بیایم که ای دل غافل عجب خار چشمی هستم، چند ماهی گذشته بود و البته تنها فرقش برایم این بود که حالا دیگر خودم هم ازینکه آنجا بودم نه تنها ناراضی بودم بلکه خجالت هم میکشیدم و تنها فایده اش این بود که سرزنش های آقای چال لپ و متلک های خواهران دوقلو را خیلی ساده تر اتوماتیک وار با لبخند حاوی بلاهتِ غلط اندازم جواب میدادم.

دیگر یاد گرفته بودم آنجا دوام بیاورم. و به جای تحمیل کردن خودم به قلِ دوقلوها و رفقایش تنهایی نهارم را با معاشرت تازه واردین دیگر میخوردم. با دیلاق و موش و قل دوقلوها و غرغرو و مجسمه ی نزاکت و بلاهت یک جا نشسته بودم و با همه شان، و به خصوص با چال لپ، کنار می آمدم. 

دیلاق و مجسمه ی بلاهت و نزاکت همزمان با من به آن بدبخت ها تحمیل شده بودند. دیلاقه از هوش و علوم روز و زندگی اجتماعی بویی برده بود و در نتیجه قابل معاشرت بود. موش تنها جمله ای که بلد بود این بود که تو خرجت را پدرت می دهد چرا سرکار میایی؟ طبیعتا یا باید نادیده گرفته میشد یا میشنید که فضولی اش به تو نیامده. که البته هیچکدام، توی دلم میگفتم الاغ پدر من از روزی که من به این خراب شده آمدم خانه نشین است و البته کار کردن من از بورس بازی تو مفید تر بنظر میاید. بعد هم تمام عکس العملم چرخاندن میزم بود که نبینمش. مجسمه ی بلاهت و نزاکت آنقدر واضح بدردنخور بود که چال لپ محافظه کار هم حتا دست بکار شد و فرستادش برود. میماند غرغرو که علی رغم سعی واضحش در ندادن هیچ اطلاعات فنی بدردبخوری به من، آنقدر شریف بود که غرغرهایش هم بیشتر مایه ی تاسف برای خودش بود تا آزاردهنده. قل دوقلوها هم بود البته، منتها استراتژی خاصش برای اثبات برتری نادیده گرفتن سایر عناصر اناث بود و منهم هیچوقت آنقدر اجتماعی نبوده ام که شروع کننده رابطه با مردم مغرور باشم.  اینهمه را گفتم که بگویم برای ملال حاکم بر محیط کارم فقط اضافه شدن صالحی کم بود. که طبق معمول اولین زمزمه هایش را چال لپ در لفافه گفت و محبوبه هم برایم ترجمه کرد. 

کتابش را که غرغرو آورد که بفروشد، با اشتیاق وافر خریدم و شروع کردم به خواندن. عکس پشت جلد هم خیلی دور از تصورات من نبود. کتاب که تمام شد به خودم گفتم طرف واقعا آدم حسابی بوده دختر!

دیلاق قرار بود برود و من به دخترهای تازه تحمیل شده عادت کرده بودم، غرغرو حکم نگرفته بود و جلوی همه ی ما به چشمانش نم نشسته بود.  حالا همه میدانستند که او می آید. حالا دیگر هم میخواستم ببینمش و هم خوشحال بودم که کسی می آید و اینجا جای این موشِ مایه ی تاسف می نشیند که چیزهایی برای یاد دادن دارد. چون از این غرغرو که صد سال دیگر هم به من خیری نمیرسد. بلانسبت خر آمده ام قاطر میروم. لااقل یکی بیاید هرچقدر هم که از من متنفر باشد بهتر. بیشتر بهم گیر میدهد و من هم بالاخره یک توشه ای ازین "بوق" بر میدارم.

مضحک بود، چون صالحیِ واقعی کوتاه نبود، کچل هم نبود، در اشل "بوق" خوشتیپ و موقر هم محسوب میشد. ولی البته همانقدر که انتظار می رفت خشک بود.

میدانستم خشک نیست، چون قطعا تنها کسی بودم که از تمام آشنایان وفادار قدیمیش هم بیشتر کتابش را خوانده بودم و حاضرم شرط ببندم که تمام مدعیان و سینه چاکانش به تورقی بسنده کرده بودند. بهرحال میدانستم خشک نیست ولی برایم بدیهی بود که با "تو" عنقی میکند ابله. نگرانیم را به محبوبه که گفته بودم گفته بود نه صالحی اهل حاشیه نیست خودت میبینی. و من هم حواسم را دادم به کارم. گرچه چال لپ ترجیح میداد مستقیما معضلات گوساله های سامری را با خودم حل کند، از سبک معدود کارهایی که صالحی به من میداد خوشم آمده بود. از همه مهمتر! این آدم حرف نمیزد، تایپ میکرد. نعمتی برتر از این؟

بعدها دانستم کسی که سارای خنگ صبح تا شب دارد باهاش حرف میزند همین صالحی ست. بعدتر دانستم جز من که وقتی تایپ میکردم قطعا داشتم گزارش میدادم یا نامه مینوشتم یا در بدترین حالت حالِ دخترخاله م را میگرفتم، هروقت صدای کیبورد بلند میشود یکنفر دارد با صالحی چت میکند. و وقتی شعرهایش را روی بک گراند دسکتاپ سارا دیدم فهمیدم بافق دو دیوانه دارد. یکی وحشی، یکی صالحی!

از گریه های سارا به این نتیجه رسیده بودم که این دیوانه عاشق آن دیوانه شده لابد. سارا از خودداری بویی نبرده و مسلما کسی که اختیار اشک هایش را ندارد اختیار دلش که سهل است. حسادت در نگاه آن یکی موج میزد که چرا مدیرش یکی مثل موش است و نمی تواند باهاش صبح تا شب چت کند. و من، با زندگی خودم درگیرتر از اینها بودم که درگیر اینها باشم. صبح تا شب برای زرافه ای که میدانستم دیگر مال نیست از آن یکی دیوانه ی بافقی میخواندم که: از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت/ تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت/ نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت. و دنبال فرصت میگشتم که به این یکی دیوانه ی بافقی بفهمانم که خدا به سر شاهد است من نمیخواستم تو با فرزند توی راهت روی تخت بیمارستان خانه نشین شوی. و یافتم. خوب حرف میزد دیوانه و دانستم که رفیق است نه آنطوری که فکر میکردم سارا میخواهد، که نمیخواست بیچاره و اشکهایش را حرام مرد به مراتب معمولی تری کرده بود، نه آنطوری که آن یکی دخترک میخواست، نه آنطوری که غرغرو میخواست و نه آنطوری که خودم انتظار داشتم. دیوانه ی دیگری بود از بافق که میدانستم روزی که من روی صندلی اش که نبود نشستم، برادر کوچک هرگز نداشته اش را بغل گرفته و لااقل آنقدر خوشحال بوده که من که از قضا همان روز تولدم بود آخرین موجود مهم در جهان باشم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد