Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

پاییز

بیا پائیز باشیم

سرد که میشود رنگ ها گرم بشود

تنها که میشویم پالتوهای گشاد جیبدار بغلمان کند

شبهای طولانی انار دانه کنیم و دلمان قرص باشد 

جوراب پشمی بپوشیم و پتو دور خودمان بپیچیم و دماغمان را توی بخار فنجان چای فرو کنیم و لابه لای شالگردنها رویا ببافیم

بیا خرمالو بخوریم و دهانمان گس شود و بغضهایمان را قورت بدهیم

بیا نارنگی ها را زیر بالش هایمان قایم کنیم و نیمه شب ها میان قصه خواندن ها بخوریم 

بیا پاییز شویم و دلتنگی نکنیم 

روزها کوتاهند

این پست یک عکس زیبا داشت که بلاگ اسکای نفهم نشانش نداد

 

کالی خواب آلود من

شما چرتتان گرفته بود پای تلویزیون و کنترل را محکم گرفته بودید توی مشتتان. حواستان هیچ نبود به ریشوی سبز پوشی که داشت برای عرب ها شاخ و شانه میکشید. نمی شنیدید یقینا. ما اما حواسمان به چشم های غرق خواب شما بود. به شاخ و شانه ای که نمی کشیدند و هنوز از همه ی شاخ و شانه های توی تلویزیون ها شاخ تر بودند. می کشتند. شاید هم اول شکنجه میکردند بعد میکشتند. شاید اصلا کشتار جمعی محسوب میشدند. آنوقت چه شیشکی واجبی میشدند این سبزپوش ها و هارت و پورتشان. زرشک! ما اینها را به آن زمخت ها که از سلاح چشمها هنوز چیزی نمیدانند نمیگوییم البته. روی صحبت ما شمایید. شما که نباید اینجور خوابالود نگاه کنید و بعد ناگهان دیگر نگاه نکنید. شما که کنوانسیون سرتان نمیشود و بمباران نگاهتان عامل شیمیایی دارد. شما که از جنگ و جنگ افروزی نمی ترسید. شما را باید اصلا ببرند سر در مقر سازمان ملل توی نیویورک به همه نشان بدهند. بعد هی قطعنامه صادر کنند که شما به خواب نروید. که شما چشمتان خوابالود نشود. بعد هی شما خوابتان بگیرد. هی تحریممان کنند. هی تحریم ها را زیاد کنند. هی ما روز به روز کمتر ببینیمتان. هی شما روز به روز کمتر بشوید. هی کمتر باشید. هی غصه بیاید بنشیند اینجا. از پوست و گوشتمان عبور کند برسد به قلبمان. چه میدانم به مغزمان. بعد حالا بشود سلاح هسته ای. بعد هی ان پی تی بیاید بازرسی کند شمارا، اندازه کند چه قدر غنی بوده اید که اینهمه بحران آفریده اید. که چرا، که چرا آرام نمیگیریم ما از بس غنی سازی شده غم نبودن شما. میدانید چیست؟ گور بابای صلح، بیایید، بیایید دوباره خوابالود حرف بزنید. بیایید جهان را به آتش بکشید، بیایید نسل کشی کنید، جنگ جهانی کنید، اصلا جنگ ستاره ها کنید. ویران کنید. خون بریزید. میان خون ها روی یک پا برقصید. جهان را برهم بزنید کالی* خواب آلود من.

*کالی: الهه ی مرگ هندوها. که روی یک پا میرقصد و دنیا تمام میشود.  

 

ما شغلمان مردن است

وقتی که مامان رفت حج، من دائما مریض بودم. یادم هم نیست چرا. ولی یادم هست که سه روزی که در عرفات بودند مادرم تلفنش را جواب نمیداد نه مادرم نه هیچ کدام از خاله ها. یادم هست که روی مناقصه ی تصفیه ی آب قم کار میکردم. تصفیه خانه ی مفصلی بود. سخت بود. تقریبا اولین p&Id ای بود که خودم میکشیدم. تا دیروقت میماندم سرکار. می آمدم خانه و تازه باید فکر میکردم شام چه بخوریم. پدر و خواهرم زودتر میرسیدند ولی به خودشان زحمت نمیدادند که فکری بحال شام کنند. نمیدانم چرا و طبق چه قانونی وظایف مادر تماما به من تفویض شده بود. دائما شماره تلفن مامان را میگرفتم و جواب نمیداد. هر روز اخبار را نگاه میکردم. بعد از 4 روز که مامان تلفنش را جواب داد و اسناد مناقصه را بستیم به سختی بیمار شدم. اول سرماخوردم. بعد که داروهای سرماخوردگی را گرفتم واکنش آلرژیک نامعلوم وحشتناکی نشان دادم که تمام بدنم ورم کرد و دردناک شد. وقتی به زور کورتون آلرژیم خوب شد روده ام بیمار شد. تا روزی که مامان برگردد من هر روز بیمار بودم و هر روز گریه میکردم

مادر من عاشق زیارت است. برای کسانی مثل او تنها پناهگاه از دنیایی که هیچ باهاشان مهربان نبوده مکانهای زیارتی است. من نمیتوانم هیچوقت به مادرم بگویم بیا بعد از صد سال نرو مکه و پولش را بده به فقرا. به فقرایی که تمامی ندارند و به علاوه کسی به همسن و سالهای مامانم که سالی چند بار میروند دوبی و ترکیه و مقدار معتنابهی اقلام مصرفی میخرند و حتا اگر هم نروند باز هم جز مصرف گرایی افراطی و آباد کردن چرخه ی تولید چین و ترکیه کار بهتری ازشان برنمی آید نمیگوید بیا پول این سالی 100 دست لباس بیخود را بده به فقرا.

نمیتوانم تصور کنم کسانی آنجا توی منا مرده اند که دخترانی دارند که اینجا چشم انتظارند و آنقدر دلشان مثل سیر وسرکه میجوشد که بیمار میشوند. نمیتوانم تصور کنم که کسانی اینجا بنشینند و بگویند خوبشان شد میخواستند نروند خرجش را بدهند به فقرا. نمیتوانم باور کنم با مردن کسانی که طوری فکر میکنند که ما فکر نمیکنیم دلمان خنک میشود. گل بگیرند دلمان را که نمیفهمیم بدبختی سهممان است. چه آنوفتی که پاتایا را آباد میکنیم و با هزار مرض برمیگردیم. چه آنوقتی که به حج میرویم و برنمیگردیم. چه آنوقتی که با پراید قسطیمان میرویم شمال و کنار پارک شهر چادر میزنیم و باران میگیرد. چه وقتی که سالها پس انداز میکنیم و بدون اسپانسر و حمایت قانونی به دنبال رویاهایمان در قله های رفیع میرویم و هیچکس نیست جسدمان را برگرداند. ما شغلمان بدبختیست. ما شغلمان مردن است.

 

ما مردمان خاور میانه ایم...

بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم...

بعضی در زندان...

بعضی هایمان در جاده می میریم...

بعضی در دریا...

حتی بلندترین کوه ها هم انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند، چرا که ما شغل مان "مُردن" است.

"نشاط حمدان"