Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

خرس سیاه

-         چرا اینقدر اوقاتت تلخ است؟

این را گفت و در جعبه ی جواهراتش دنبال چیزی گشت. اوقاتم تلخ نبود. فقط دوست نداشتم بروم. گفت:

-         نمیدانم انگشترم را کجا گذاشته ام؟

-         کدام انگشترت؟

-         انگشتر فیروزه ام. همان که نگین داشت دورش.

بلد نیست توصیف کند. سه تا انگشتر فیروزه دارد. هر سه تایش هم دورش نگین دارد. من عاشق فیروزه ام. عاشق انگشترهای مهیا نیستم اما. فیروزه و نگین؟ خودم هم یک انگشتر فیروزه دارم. فقط یکی. بی نگین. از نیشابور خریده بودم. آن سفری که با بچه ها رفتیم مشهد. با شهاب. چقدر اصرار کرد بگذار من برایت بخرم. خوب شد نگذاشتم. خودم خریدمش. فیروزه ی بدون رگ. سبز و آبی هم زمان. صاف. اصل. خالص. اصیل. یک سنگ بیضی بی غش روی بازوی نقره ی ساده. مرد فروشنده گفت: "این مردانه است." گفتم: "میشود کوچکش کرد؟" خندید و گفت: "کار نشد ندارد. تا شما یکی هم برای آقا انتخاب کنید درستش میکنم." با نگرانی گفتم: "مخراجش خراب نشود." گفت: "نه دختر جان. حواسم هست. تو جواهرسازی؟" خندیدم و گفتم: "نه من انگشتر بازم." برای شهاب انگشتر ندیدیم. سرسنگین بودم. شهاب رفتنی بود. برای من رفتنی بود. نشستم خیره شدم به فیروزه های ویترین و فکر کردم چقدر جادو در این سنگ هست. جوهر این سرزمین را انگار زمین سالها در رحمش پرورانده. از عصاره ی وجود خودش سیرابش کرده. و هر سال، هر قرن، هر سلسله، یکبار زاییده. روی گنبدها و گلدسته نشسته. روی کاشی ها جان گرفته. زیور گلو و نرمه ی گوش دوشیزگان شده. اعتبار انگشت صاحب منسبان و عالمان شده. خدا میداند چقدر من برای فیروزه احترام قائلم.

من برای خیلی چیزها احترام قائلم. مهیا ولی فقط چیزها را دوست دارد. چون قشنگند. یا شیکند. یا به قول خودش کلاسیک اند. از کلمه ی کلاسیک به جای با کلاس استفاده میکند. نمیداند غلط است. بنظرش کلاسیک گفتن به باکلاس، خودش جورِ باکلاسی است. نگاهش میکنم که دور خودش میچرخد.

-         خب یکی دیگر دست کن حالا. این همه انگشتر داری.

-         آه پیدا شد. قلبم داشت می ایستاد. این یکی را میخواستم. بعد هم. میخواهم فیروزه بپوشم چشم نخورم. مادر شوهر پریچهر چشمش خیلی شور است.

-         این را تازه خریده ای. ندیده بودم

نگاه میکنم به انگشتر. فیروزه ی آبی. آبیِ آبی. فیروزه ی آمریکاییست.

-         فیروزه نیشابور میخریدی

-         نه این خوشرنگتر بود.

-         مبارکت باشد. بجنب مهیا. شب شد.

-         منکه آماده ام. تو بجنب.

-         من هم آماده ام. برویم پس.

-         اینجوری؟

با چشمان خیلی باز زل زد به صورتم.

-         خب وقت نکردم ابروهایم را مرتب کنم. طوری نیست حالا. عروسی که نمیرویم.

-         ابروهایت که همیشه خدا همین هست. یک رژلبی چیزی بمال به لبت ولی. مگر داریم میرویم عزا.

میروم به سمت میزتوالتش. یکی یکی در رژلب ها را باز میکنم. غر میزنم که: چرا همه شان صورتیست خب. یکی را برمیدارم روی لب پایینم میکشم. لب هایم را به هم میچسبانم و چندبار به هم میمالم. احساس میکنم شبیه تازه عروس های دهاتی شده م.  زبانم را میکشم روی لبم و بازهم لبها را به هم میالم.
غر میزنم:

-         بجنب مهیا.

و از در میروم بیرون. توی ماشین منتظرم تا مهیا بیاید. تلفنم زنگ میزند. امیر است.

-         الو. جانم. دم خانه ی مهیا. میرویم دیدن پریچهر. دیدن بچه هاش. تازه نبود که. سه سال پیش بود. باشد. پس نمیبینمت. برایت آجیل و خوراکی گذاشته م توی ظرف. روی یخچال نوشته ام. یادت باشد ببری. رسیدی زنگ بزن

میدانم برسد زنگ میزند. عادت کرده ام بگویم. به جای مواظب خودت باش. به جای دوستت دارم. به جای دلم تنگ میشود. به جای کاش میشد این همه نروی سفر. به جای خودم را لوس کردن ها. به جای کاش مرا هم قدر این حیوانها دوست داشتی. به جای بوس بوس. به جای همه اینها میگویم رسیدی زنگ بزن

خداحافظی نمیکنیم هیچوقت. اوایل که بی خداحافظی قطع میکرد عصبانی میشدم. حالا عادت کرده م

تا برسیم خانه ی پریچهر حرف نمیزنم. دوست ندارم بروم. میترسم. میترسم آن ورِ ضعیفم لو برود. میترسم جوری نگاهش کنم که بفهمند. نمیفهمند. اما من از آن ور ضعیفم میترسم
جلوی در نگه میدارم. به مهیا میگویم صبر کن من یک سیگار بکشم. با نگرانی میگوید:

-         مگر دکتر نگفت سیگار برایت خوب نیست

برایم مهم نیست. دکتر گفت سیگار تخمدانت را چروکیده میکند. یا یک همچین چیزی. حوصله نداشتم. برای امیر هم توله ی خرس با بچه ای که من میزاییدم فرقی نداشت. پروژه ی جدیدشان نجات خرس سیاه از خطر انقراض بود. داشتند میرفتند به بزرگترین و قدیمی ترین باغ وحش جهان در لندن که چندتا خرس از نژادهای اوراسیا نگهداری میکرد. از تخم و ترکه ی همین خرس های سیاه در معرض انقراض خودمان انگار. چند ماهی بود تمام زندگیمان شده بود خرس. بیشتر از زادآوری من مساله زادآوری خرس ها بود. به مهیا می گویم:

-         میدانی خرس ها هر سه سال یکبار بچه دار می شوند؟

-         نه چه دیر به دیر!

من هم همین را به امیر گفته بودم. گفته بودم: "سه سال یک بار میزایند که نسلشان منقرض می شود دیگر!"  گفت: پس ما را هم باید به طبقه ی سی آر [1]اضافه کنند لابد! قلبم شکست. بیشتر، از اینکه من را با خرس مقایسه کرده. کمتر، از اینکه سترونی ام را به رویم آورده. چیزی نگفتم. هیچوقت نمیگفتم. گریه هم نکردم. رفتم از سر کوچه سیگار خریدم. برگه های آزمایش را پاره کردم و همراه قرصها ریختم توی سطل زباله. تا آخر هفته ی بعد تا ۸ شب ماندم اداره. بعد هم ماموریت جور کردم برای سه روز. وقتی برگشتم خانه بود. گفتم: "من سپیدارم نه درخت سیب." گفت: "تو درختی؟" گفتم: "بهتر از این است که خرس باشم."

با مهیا می رویم بالا. مادرشوهر پریچهر زن مهربانیست. تنها ایرادش این است که هر حرفی را هروقت که میخواهد میزند. پریچهر نشسته میان تختخوابش. چند مهمان نا آشنای دیگر هم دورش را گرفته اند و قربان صدقه میروند. رو به مهیا پچ پچ میکنم:

-         چقدر چاق شده!

مهیا میخندد:

-          مثل خرس.

خنده ام میگیرد

-         میدانستی خرس ها هم دوقلو میزایند؟ 

مهیا از خنده از سرخ شده. پریچهر حواسش پرت نق نق های نوزادهایش است. مادرشوهرش چای می آورد. با لبخند می پرسد:

-         امیرآقا چطور است؟

-         سلام دارد. نیست. رفته ماموریت.

-         ای بابا ما که هربار سراغش را گرفتیم ماموریت بود.

این را یکجورِ مخصوص میگوید که یعنی برو خودت را سیاه کن. جواب میدهم

-         مجبور است دیگر

کوتاه نمی آید. می پرسد:

-         کجا رفته حالا به سلامتی؟

-         لندن

-         اوووو. پس باید حواست باشد یک زن اروپایی ای سوغات نیاورد برایت.

-          بیشتر نگرانم خرس برایم نیاورد.

-          اوا! خرس چرا؟

مهیا از شدت خنده به سرفه افتاده است. هیچکدامشان نمیدانند زاییدن خرسها چقدر میتواند مهم باشد.

-         کارش مربوط به تحقیقات درمورد زاد و ولد خرس هاست.

باورش نمی شود انگار. رهایم میکند. میخندم و رو به مهیا میگویم:

-         خوب شد نگفتم خرس باغ وحش لندن دوقلو زاییده.

 



[1] (critically endangered- طبقه بندی گونه های در معرض انقراض توسط iucn)