Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

خر عصاری خوشحال

فیسبوک میگوید که چهار سال پیش در چنین روزی روی وال من نوشته بوده : رگ زبونمو زدم!

و من فکر کرده بودم بازهم از همان چرت و پرت هایی هست که نمیفهمم شوخیست جدیست چیست

و تحویلش نگرفته بودم.

به قول علی شخم میزنم. به صندلی گنده ام تکیه می دهم. پاهایم را میگذارم لبه ی میز و خودم را سُر میدهم عقب و فکر میکنم.

همه چیز را داده ام و بر فراز ایستاده ام. دقیقا آنجایی هستم که میخواسته ام باشم. و اگر درد پریس نبود میتوانستم راضی ترین دختر زمین باشم.

بعد دیگر نمیشد فکر کنم.

نامه های نخوانده و ننوشته مانده بود و مهمتر از همه P&ID تلنبار شده. درد چشم پریس هم که یک علامت تازه ای بود هم، وظیفه ای که جواهر بر عهده ام گذاشته بود هم. اکشن پلن های کارخانه ها هم. برای همین دیگر فکر نکردم. کار کردم. به کار فرار کردم. و من گریزپایم در فکر کردن به اینکه همه ی چیزهایی که داده ام ارزشش را داشته که چهارسال پیش همچین روزی تحویلت نگرفته باشم؟

چه فرق میکند

تو رفته ای. من گفته ام برو و تو رفته ای. برای همه ی تحویل هایی که نگرفته ام و به جایشان مشقهایت را نوشته ام و فرمهایت را پر کرده ام و رزومه ات را ساخته ام و وقتی سرباز بودی آن عطر وودت را توی کیفم به این طرف و آنطرف کشیده ام. و بعد یک روزی همه ی راه ها به آخر رسید و در منزل امن مقصود جای من نبود. نبود لابد که گفتم برو و رفتی‌.

تو نبودی فقط که رفتی. رفتاندنتان کار من است. و فرار کردن از رفتنتان به کار هم کار من است. و این است که من دقیقا آنجا که میخواسته ام ایستاده ام بدون شما و شما؟ و شما دلخوشید با همان تحویلهای کوچکی که میگیرندتان و من نبودم که بگیرم چون داشتم بار میکشیدم.

شما امروز خوشحالید

من اینجا خسته ام و مشغول و راضی و ظرف سالادم را تند تند میخورم و همزمان ایمیلم را روی تلفنم تایپ میکنم و همزمان فکر میکنم علت حادثه ی صبح پلنت آبادان چه میتوانسته باشد و یک گوشه از مغزم مینویسم که به نواب زنگ بزنم و یادم باشد بپرسم مسیر ونت هوا باز بوده یا نه و اسم سرشیفت را بپرسم و اسم شیفت کنترل را و اگر خانی و سعدونی بودند بگویم فدای سرتان، سرتان سلامت بچه ها و به مادرم زنگ میزنم میپرسم کجاست و کی میرود پیش پریس. بعد سالاد خورده نخورده زنگ میزنم به نواب و همزمان سرچ می کنم کلینیک بصیر امروز چه دکتری دارد. بعد هم P&ID نصفه کاره را باز میکنم و همینطور که لاینها را چک میکنم شماره ی دکتر جوادزاده را میگیرم که اشغال است یا مسدود است. و ناگهان میبینم که اگر بخواهم ببینمش باید به سرعت راه بیفتم بروم توانیر و هی فکر کنم که قرار امروز با بچه ها را کنسل بکنم یا میرسم . و بنا را میگذارم بر رسیدن که نمیرسم سروقت چون شاد راه بندان است و ملاصدرا به شیخ بهایی جنوب بسته است و چمران به همت شرق خروجی ندارد و تا من قدر عرض کردستان را طی کنم که برسم به شیراز یک تهران را چرخیده ام و یکساعت دیر رسیده ام به دوستهایم. و ۹ برسم خانه و پریس اشک بریزد و من بیجواب باشم. و او بخوابد و من باز فکر کنم و فکر کنم که چرا شما خوشحالید و من خر عصاری ای هستم که حتا وقت ندارم خوشحال باشم و از این راضیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد