Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

اینرسی

هات چاکلتی که میخورم بدمزه ترین هات چاکلتی است که یک کارخانه ی شکلات سازی میتواند تولید کند و در راستای حمایت از تولید کنندگانی که خوبند، مارکش کوبا بود، یعنی کیوبا نه، کوبا، با O. نشسته ام و درحالی که مهره ی چهارم از بالای ستون فقراتم تا سرحد مرگ درد میکند سعی میکنم که حساب کنم که این مخزن های لعنتی چند ساعت باید طول بکشد تا 5 درجه دمایشان کم شود. چون مخزن های ما هیچوقت دمایشان آنقدری که ما میخواهیم نیست و ما همیشه یا به سر میکوبیم که زیادی سرد نشوند و یا به سینه میزنیم که چرا سرد نمیشوند. بااینهمه دمای مخزن آنقدرهم حیاتی نیست که وقتی پشتم اینطور ناجوانمردانه درد می کند، وقتیکه شب فقط 2 ساعت خوابیده ام،  نروم خانه و طاقباز دراز بکشم و در شبکه های اجتماعی نازنین دوست داشتنی ام غرق شوم. آنکه مرا از خانه رفتن باز میدارد وجدان کاری نیست. اینرسی است. اینرسی بیماری بسیار مهم جدید من است. درواقع اما اینرسی آنقدرها هم جدید نیست. اینرسی واکنش دفاعی من است در مقابل روزهایی که دوستشان ندارم. اینرسی جای همه ی اشک ها و آه هایی است که باید روز "تولد"ش و روز "ولنتاین"ش و روز "سالگرد اولین باری که رفتیم کافه کا"ش و همه ی این روزهای لوس و بیمزه ی دیگری که در آنها خودمان را آدمهای شاد و خوشحال خیلی همدیگر را دوست بدار بدون هیچ مشکلی ای نشان میدهیم و از خودمان سلفی های خوشرنگ و خوشحال میگیریم و در اینستاگرام آپلود میکنیم، از خودم ساطع کنم و نمیکنم. نمیکنم چون من با خودم بیرحمم و هرکس مرا کمی خوب بشناسد این را میداند. و من حتا با آنهایی که مرا خوب میشناسند هم بی رحمم. به هرحال من الان اینجا پشت میزم در اولین طبقه ی یکی از بیقواره ترین ساختمان های تهران نشسته م و اگر برحسب تصادف از خیابان شفق به سمت شمال برانید می توانید همین الان مرا از پشت پنجره مشاهده کنید. مرا که هیچ این سطور را هم. نشسته ام و به خانه نمیروم و قصد دارم آنقدر اینجا نشسته بمانم تا مادرم زنگ یزند و بپرسد که کجا هستم. چونکه اگر به خانه بروم نمیتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که کدام دانه از کدام رج زندگی من در رفته بود که حالا میان کلاف های پیچ پیجی غرق شده ام که دوستشان ندارم. و فکر نکنم که از اینکه دوستم ندارد آنقدر غصه نمیخورم که از اینکه دوستش ندارم. و بیماری اینرسی نمیگذارد که من به اینها فکر نکنم و کارهای مفیدتری کنم. زبان بخوانم، فیلم ببینم، گزارش های فرآیندی زشتم را تحویل بدهم و هزار کار دیگری که از فکرهای بیخودی بهترند. اینرسی نمیگذارد فکر نکنم که وقتی نیست ولنتاینی که برایم مهم نبوده هرگز هم روز دلگیری میشود که در تمام ثانیه هایش میدانم که کسی آنجا نیست که من دوستش بدارم یا بهتر بگویم، کسی آنجا هست که من دیگر دوستش ندارم... 

کا

مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود. می رفتم میخزیدم پشت همان میز قراضه ی زیر دوچرخه ای که به سقف وصل بود، کنار همان دیوار کثیف کنار پنجره، و هی سیگار میکشیدم و به این هم حتما فکر میکردم که دقیقا از کی تو آنهمه زشت شدی. مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود، مثلا اگر ویدا نرفته بود ایتالیا، میرفتم و به روی خودم نمی آوردم که ویدا را میشناسم اصلا و از همان کیک های هویج خمیری بدمزه اش سفارش میدادم. مثلا اگر کافه کا اینقدر مزخرف نبود که بسته شود و دیگر اثری ازش نباشد ممکن بود با شکیب آنجا قرار بگذارم و هر بار که میگوید دوستت دارم به چالش بکشمش و عصبانی و شود هی حرف نزند و هی حرف نزند و من تنها تنها هرچه را که باید به تو میگفتم به شکیب بگویم. مثلا اگر کافه کا هنوز بود، مجبور میشدم از جلوی خانه تان بگذرم و فکر کنم چرا باید این همه حالم از آن ساختمان بهم بخورد. کافه کا نیست و من به خودم اصرار میکنم که تو نبوده ای هرگز. کافه کا را برچیده اند و اینهمه سال که با تو کافه نرفته ام آمار کافه های کثیف دوست داشتنی با غذاهایی که مزه ... میدهند را از دستم برده. بورژوای خندانی شده ام به قول انجمنی ها که لانجین پاتوقم است. حیران میان خیابان ها میچرخم و نه کافه کا هست، نه تو و نه هیچ جایی برای بوی سیگار گرفتن ...

زنی که نیست

به طرز اسفناکی جای خالی اش را در زندگیم احساس میکنم. که وقتی می آیم، خسته و کوفتـه، پاهـایم را بمالـد و غمـض پشتم را باز کند. که صدای در پارکینگ را که شنید، عود صندل را روشن کنـد، بابونـه آویشـنم را بگـذارد دم بکشـد، کـه بپرسد گرسنه هستم یا نه. که کی میخواهم شامم را بخورم. که بعد از شام مارولینم را بیاورد با نصف استکان آب و بدانـد قرص را روی غذا با دو قلپ آب بیشتر نمیخورم. که ساعت که ده شد بزند شـبکه آمـوزش و سـاکت بنشـیند بـه مرتـب کردن کتاب ها و مجله هایم تا من رادیو هفت ببینم. که برایم ماسک هلو و عسل بگذارد و بپرسد فردا کجا میخواهم بروم. که لباسـهایم را آمـاده کنـد. دانـه دانـه بـو بکشـد، کثیف ها را سوا کند، چروک ها را اتو کند و صبح که میخواهم بروم روی دسته ی مبل باشد. کـه بدانـد کـی کـلاس زبـ ان دارم کی یوگا، کی کافه میروم. کی پاساژ، کی هیچ حوصله ندارم و یکراست می آیم خانه و زود می رسم. حتا بداند من کدام موزیک ها را خیلی وقتست گوش نداده ام. فلش ضبط ماشین را از موزیک های تازه پـر کنـد بگـذارد کنار سوییچ. کفشهایم، بداند روی کفشم حساسم. که روزی که برایم شلوار پارچه ای گذاشـته، کـه حواسـش بـوده سـرد نیست و زانو درد نمی گیرم. کتانی هایم را بردارد به جایش بوتی، نیم بوتی چرمی بگذارد. من آنقدر هم حسـاس نیسـتم، همینقدر بداند بس است. همینقدر که وقتی میخواهم بروم پاساژگردی برایم آن چرمها را نگذارد که قـوزک انگشـتم ذق ذق کند. که روزی که میروم خانه ی معلمم بوت نگذارد دم در. معلمم آداب دان است، تا بیایم بپوشم کلـی وقـت جلـوی در معطلم میشود آنوقت من معذب میشوم. باید که بداند من آشپزی ام خوبست و آشپزی کردن را دوست دارم. باید که روزهای آخر هفته هر چه را نیاز دارم صـبح از فریزر در بیاورد،سبزی ها را بشوید ولی بگذارد خودم خوردشان کنم. پیـاز را هـم. هـویج را. هرچـه کـه خـرد کردنـی هست. باید بداند که من اینکار را دوست دارم. باید که فقط بنشیند یک گوشه و هر از گاهی ظرف های کثیف را از جلوی دستم جمع کند و وقتی غذا می پزم با من حرف نزند. باید ظرف های پیش از غذا را پیش از غذا بشـوید. چـون از سـینک پر از ظرف متنفرم. آنوقت منهم دوتا بشقاب میکشم به افتخار خودمان و میخوریم و حرف میزنیم و میخندیم. میداند که حوصله ی موهایم را ندارم. باید هروقت از حمام می آیـم زود یـک فکـری بـه حالشـان کنـد. خشکشـان کنـد، صافشان کند. یا حتا خیس خیس ببافد و جمع کند زیر کلاه. لوسیونم را خودم میزنم. میدانـد خوشـم نمـی آیـد اینکـار را بکند. باید وقتی میروم مهمانی برایم خط چشم بکشد و باید دستش قوی باشد که صاف بکشد. باید وقتی که دلم گرفته است و از دنیا نالانم بنشیند همانگوشه همانطور که آرام آرام عطرهـایم را گردگیـری میکنـد بـه حرف هایم گوش بدهد و بگذارد بغض کنم و آخرش فین فین کنـان بگـویم اصـلا تـو میفهمـی مـن چـه میگـویم؟ حتمـا نمیفهمی آخر تو چه میدانی، تو فقط یک ندیمه ای! میدانید من مجبورم این را بگویم چونکه شما ندیمه هـا را نمیشناسـید. من باید مرتب به او یادآوری کنم ندیمه است. آخر من خیلی مهربانم. من بـه او اجـازه میـدهم وقتـی نیسـتم لباسـهایم را بپوشد و جلوی آینه برقصدو بچرخد. من میدانم او اینکار را می کند و هیچوقت تنبیهش نمی کنم. اما مجبورم زود بـه زود به یادش بیاورم که فقط یک ندیمه است تا یکوقت میان چین های دامنم که گم میشد، یک آن توی آینه نگاهش نیفتـد و نگوید چرا من جای او نیستم! باید بداند که نمی تواند جای من باشد چون او فقط یک ندیمه است. با این حال من خیلی بزرگوارم. من میدانم لباس ها و جواهراتم را خیلی وحشتناک ست میکند و میپوشد. دلم برای لبـاس هایم میسوزد ولی هیچوقت به رویش نمی آورم. وقتی که خیلی خوشحال باشم دستش را میگیرم تا بـا آهنـگ هـای امیـد حاجیلی برقصیم. من اجازه میدهم با من برقصد. میگذارم همراهم فـیلم ببینـد و حتـا نظـراتش را هـم بزرگوارانـه گـوش میدهم و هیچوقت به بلاهتش نمی خندم. خب دست خودش که نیست. او فقط یک ندیمه است. هر چقـدر هـم کـه رازدار باشد، که به او اطمینان داشته باشم، باهوش نیست. من هم روی لوازمم حساس نیستم البته. مادامی که کودن باشد میتواند به هرچیزی که میخواهد دست بزند و بگذارد سر جایش. میتواند صبح ها وقتی بیدارم کرد بخوابد. خودم آب که خوردم، قاشق عسلم را که به زور فـرو دادم سـیبم را بـر میـدارم، چراغ ها را خاموش میکنم و می روم. گفته بودم بزرگوارم. حتا پسورد وای فای را میداند و وقت بیکاری حوصـله اش سـر نمی رود. البته به جز سر زدن هزار باره به یکی دو تا سایت پر از عکس لباس عروس کار دیگری بلد نیست بکند. من بـهاو اجازه میدهم برود بیرون برای خودش بچرخد. دوست پسر بگیرد حتا. تا وقتی پسره را نمی آورد اینجا برای من مهـم نیست. ولی من نمیتوانم اورا با خودم جایی ببرم. مگر اینکه بروم سفر. خوب میدانید آنجا به وجودش نیاز دارم. من هیچوقت سرش داد نمیزنم. با اینکه کندذهنی اش کفرم را سر مـی آورد، مـن دوسـتش دارم. سـفاهتش را، صـداقت احمقانه اش را، وفاداری اش را دوست دارم. او هم مرا دوست دارد. میدانم. برایش هدیه میخرم و او همه ی آنهـا را مثـل چشمانش مواظبت میکند. میدانم اگر نیایم دلش هزار راه میرود او هیچوقت به من تلفن نمیزند ولی میدانم که تند و تنـد دعا میخواند و به بیرون پنجره فوت میکند. میدانم اگر بمیرم گریه میکنـد. مـن او را دوسـت دارم بـا اینحـال نمـی تـوانم بگذارم برایم درد دل کند. اگر برایم درددل کند فکر میکند با هم دوستیم. من اهمیتـی نمیـدهم ولـی بـرای خـودش بـد میشود. چون اگر دوستم باشد نمیتواند اینهمه ساکت و سر به راه بماند. آنوقت دایما به خلاص شدن از دستم فکر میکنـد و خوب اذیت میشود. آه، او کودن تر از این حرفهاست که فکرهایش به نتیجه برسد، آنوقت فقط غصـه میخـورد و دیگـر چشمهایش برق نمیزند و دیگر غذاهایش خوشمزه نیست. من مجبورم به او یادآوری کنم که فقط یک ندیمه است و مـن با تمام وجود نبودش را حس میکنم...

وحشی بافقی

 هنوز دل و دماغم را روزمرگی های خاکستری و غرزدن های قهوه ای نبرده بود. لباس که می پوشیدم رنگ داشت، رنگ هایش هارمونی داشت، هارمونی اش هم پر بود از فاصله های هفتم و هشتم. مانتوی گل باقالی ارغوانی ام را، مانتو که چه عرض کنم یکی از بسیار تونیک های کشمیریم که چاکشان تا کمرم می رسید، با شلوار و کفش تابستانی سفید پوشیده بودم با همان شال بنفشی که وقتی شهرام هنوز دوستم داشت انتخاب کرده بود و برای کادوی تولدم پیشنهاد کرده بود و درآمد که میدانستم بنفش دوست داری. شهرام، همکار بی آزاری بود، آزارش به خودش هم نمی رسید، آنقدر چاق بود که دکمه ی اول پیراهنش بسته نشود و او را که لباس دامادی پوشیدن دیسیپلین بازرگانی اش بود با گره ی کرواتی که روی یقه ی باز کج میشد عذاب بدهد. اینکه چرا شهرام به ناگه مرا از زمره ی همکارهای مورد علاقه ش خارج کرد را هنوز نمیدانم ولی روزی که شال بنفش را به آن مجموعه ی بدیع رنگ اضافه کرده بودم همکار مورد علاقه ی شهرام محسوب نمی شدم با اینکه هنوز سر نهار اصرار داشت به من از آن ته دیگ های هوس انگیز مادرجانش بدهد و البته تا از در میروم زیرآبم را پیش هرکس که صلاح میدانست بزند. اینها را میگویم که بدانید چه روز نامربوطی عطاریان نامی به من زنگ زد و گفت میروی به نفت "بوق" و توصیه نامه ای که پدرت به تو داده می دهی به صباحی نامی. کلافه شده بودم. توصیه نامه را نمیدانستم کجا سر به نیست کرده بودم و اساسا قصد عوض کردن شغلی را که درآن اسطوره ی همه ی مدیران بالا دستم بودم را نداشتم و عقلم هم به خیلی چیزها قد نمیداد. همانطور که در دلم به پدرم بد و بیراه میگفتم که دست از تعیین تکلیف کردن برایم برنمیدارد، میروم بانک می آیمی به مدیر جان گفتم و توصیه نامه ی پیدا شده را با غیظ بغل زدم که بروم که به صرافت ریخت و قیافه م افتادم. اینطوری؟ دوان دوان از احمدیان همیشه دانشجو مقنعه چروکی قرض کردم و راه افتادم. به جهنم. همینم که هستم. دور نبود. به دفتر معهود که رسیدم گفتند مرد مورد نظر نیست، به تبریز رفته. خوشحال ازنقش بر آب شدن نقشه شوم پدر و اعوانش برگشتم و یادم رفت که "بوق"ی هم هست. 

قصه ی عطاریان و پیگیری عجیبش تهوع آور تر از واگویه است اما کار خودش را کرد. دستور دادند به کارخانه بروم و با مدیر مهندسی وقت صحبت کنم که حتی اسمش هم یادم نبود! شال و کلاه طوسی ای کردم و رفتم. به جای کسی که باید میدیدم تنها اسمی که یادم بود را گفتم و رفتم نشستم توی دفترِ کسی که هنوز هم نامش را نمی دانستم. درست همان موقع بود که هنوز نپرسیده بود من از کجا سبز شده ام، گفت که دو همکار داشتیم قبل از شما رفته اند. متاسفانه. و بی آنکه به من ربطی داشته باشد گفت البته همه مرا مقصر میدانند. حوصله ام را سر می بُرد ولی چال های لپش آستانه تحملم را بالا برده بود. ادامه داد آقای صالحی از افراد بسیار متخصص بود که البته عاقبت به خیر هم شدند خانم، همین همسایه ی خودمان است، شنیده ام رفته ایرانول. پیش خودم گفتم عجب آدم بدبختیم. طرف را میخواسته اند گذاشته رفته آنوقت من باید بیایم جایش که دوزار هم نمیدانم و اصلا حتا نمیدانم ایرانول همین بغل هست و لابد باید تا عمر دارم هم سرکوفت بشنوم. و از آن روز، آشنایی تاریخی من با شبحی به نام آقای صالحی شروع شد.

خانم حسینی از آقای صالحی خبر نداری

صالحی که بود اینها را اینطوری جواب میداد

صالحی و دباغی اولین بار این را فولان

صالحی در خیال من مرد کوتاهی بود با کله ای نیم کچل و اضافه وزنی مشهود. تقصیر من نبود توصیفات این را میگفتند. طولی هم نکشید البته که چال لپی که دست و پا درآورده بود بفهمد من چقدر کندم و فیلش یاد بافق کند و هی این صالحی را بکوبد توی کله ی من که صالحی این ها کار دو ساعتش بود. 

هیچ دوست نداشتم با این مرد رو به رو شوم بخصوص از روزی که محبوبه برایم تعریف کرده بود که چطور شده که صالحی و دباغی و بقیه ی مردمِ محبوب را همین مردک ترک خنگ کوتاهی که مرا کرده بود توی پاچه ی اینها خانه نشین کرده و تا به خودم بیایم که ای دل غافل عجب خار چشمی هستم، چند ماهی گذشته بود و البته تنها فرقش برایم این بود که حالا دیگر خودم هم ازینکه آنجا بودم نه تنها ناراضی بودم بلکه خجالت هم میکشیدم و تنها فایده اش این بود که سرزنش های آقای چال لپ و متلک های خواهران دوقلو را خیلی ساده تر اتوماتیک وار با لبخند حاوی بلاهتِ غلط اندازم جواب میدادم.

دیگر یاد گرفته بودم آنجا دوام بیاورم. و به جای تحمیل کردن خودم به قلِ دوقلوها و رفقایش تنهایی نهارم را با معاشرت تازه واردین دیگر میخوردم. با دیلاق و موش و قل دوقلوها و غرغرو و مجسمه ی نزاکت و بلاهت یک جا نشسته بودم و با همه شان، و به خصوص با چال لپ، کنار می آمدم. 

دیلاق و مجسمه ی بلاهت و نزاکت همزمان با من به آن بدبخت ها تحمیل شده بودند. دیلاقه از هوش و علوم روز و زندگی اجتماعی بویی برده بود و در نتیجه قابل معاشرت بود. موش تنها جمله ای که بلد بود این بود که تو خرجت را پدرت می دهد چرا سرکار میایی؟ طبیعتا یا باید نادیده گرفته میشد یا میشنید که فضولی اش به تو نیامده. که البته هیچکدام، توی دلم میگفتم الاغ پدر من از روزی که من به این خراب شده آمدم خانه نشین است و البته کار کردن من از بورس بازی تو مفید تر بنظر میاید. بعد هم تمام عکس العملم چرخاندن میزم بود که نبینمش. مجسمه ی بلاهت و نزاکت آنقدر واضح بدردنخور بود که چال لپ محافظه کار هم حتا دست بکار شد و فرستادش برود. میماند غرغرو که علی رغم سعی واضحش در ندادن هیچ اطلاعات فنی بدردبخوری به من، آنقدر شریف بود که غرغرهایش هم بیشتر مایه ی تاسف برای خودش بود تا آزاردهنده. قل دوقلوها هم بود البته، منتها استراتژی خاصش برای اثبات برتری نادیده گرفتن سایر عناصر اناث بود و منهم هیچوقت آنقدر اجتماعی نبوده ام که شروع کننده رابطه با مردم مغرور باشم.  اینهمه را گفتم که بگویم برای ملال حاکم بر محیط کارم فقط اضافه شدن صالحی کم بود. که طبق معمول اولین زمزمه هایش را چال لپ در لفافه گفت و محبوبه هم برایم ترجمه کرد. 

کتابش را که غرغرو آورد که بفروشد، با اشتیاق وافر خریدم و شروع کردم به خواندن. عکس پشت جلد هم خیلی دور از تصورات من نبود. کتاب که تمام شد به خودم گفتم طرف واقعا آدم حسابی بوده دختر!

دیلاق قرار بود برود و من به دخترهای تازه تحمیل شده عادت کرده بودم، غرغرو حکم نگرفته بود و جلوی همه ی ما به چشمانش نم نشسته بود.  حالا همه میدانستند که او می آید. حالا دیگر هم میخواستم ببینمش و هم خوشحال بودم که کسی می آید و اینجا جای این موشِ مایه ی تاسف می نشیند که چیزهایی برای یاد دادن دارد. چون از این غرغرو که صد سال دیگر هم به من خیری نمیرسد. بلانسبت خر آمده ام قاطر میروم. لااقل یکی بیاید هرچقدر هم که از من متنفر باشد بهتر. بیشتر بهم گیر میدهد و من هم بالاخره یک توشه ای ازین "بوق" بر میدارم.

مضحک بود، چون صالحیِ واقعی کوتاه نبود، کچل هم نبود، در اشل "بوق" خوشتیپ و موقر هم محسوب میشد. ولی البته همانقدر که انتظار می رفت خشک بود.

میدانستم خشک نیست، چون قطعا تنها کسی بودم که از تمام آشنایان وفادار قدیمیش هم بیشتر کتابش را خوانده بودم و حاضرم شرط ببندم که تمام مدعیان و سینه چاکانش به تورقی بسنده کرده بودند. بهرحال میدانستم خشک نیست ولی برایم بدیهی بود که با "تو" عنقی میکند ابله. نگرانیم را به محبوبه که گفته بودم گفته بود نه صالحی اهل حاشیه نیست خودت میبینی. و من هم حواسم را دادم به کارم. گرچه چال لپ ترجیح میداد مستقیما معضلات گوساله های سامری را با خودم حل کند، از سبک معدود کارهایی که صالحی به من میداد خوشم آمده بود. از همه مهمتر! این آدم حرف نمیزد، تایپ میکرد. نعمتی برتر از این؟

بعدها دانستم کسی که سارای خنگ صبح تا شب دارد باهاش حرف میزند همین صالحی ست. بعدتر دانستم جز من که وقتی تایپ میکردم قطعا داشتم گزارش میدادم یا نامه مینوشتم یا در بدترین حالت حالِ دخترخاله م را میگرفتم، هروقت صدای کیبورد بلند میشود یکنفر دارد با صالحی چت میکند. و وقتی شعرهایش را روی بک گراند دسکتاپ سارا دیدم فهمیدم بافق دو دیوانه دارد. یکی وحشی، یکی صالحی!

از گریه های سارا به این نتیجه رسیده بودم که این دیوانه عاشق آن دیوانه شده لابد. سارا از خودداری بویی نبرده و مسلما کسی که اختیار اشک هایش را ندارد اختیار دلش که سهل است. حسادت در نگاه آن یکی موج میزد که چرا مدیرش یکی مثل موش است و نمی تواند باهاش صبح تا شب چت کند. و من، با زندگی خودم درگیرتر از اینها بودم که درگیر اینها باشم. صبح تا شب برای زرافه ای که میدانستم دیگر مال نیست از آن یکی دیوانه ی بافقی میخواندم که: از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت/ تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت/ نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت. و دنبال فرصت میگشتم که به این یکی دیوانه ی بافقی بفهمانم که خدا به سر شاهد است من نمیخواستم تو با فرزند توی راهت روی تخت بیمارستان خانه نشین شوی. و یافتم. خوب حرف میزد دیوانه و دانستم که رفیق است نه آنطوری که فکر میکردم سارا میخواهد، که نمیخواست بیچاره و اشکهایش را حرام مرد به مراتب معمولی تری کرده بود، نه آنطوری که آن یکی دخترک میخواست، نه آنطوری که غرغرو میخواست و نه آنطوری که خودم انتظار داشتم. دیوانه ی دیگری بود از بافق که میدانستم روزی که من روی صندلی اش که نبود نشستم، برادر کوچک هرگز نداشته اش را بغل گرفته و لااقل آنقدر خوشحال بوده که من که از قضا همان روز تولدم بود آخرین موجود مهم در جهان باشم.