Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

من، کالیگولا، ما، هاوس

I used to be someone happy 

کیفیت اسپیکرهای تالار وحدت همیشه خوب است. بیت آهنگ را دوست دارم. زانویم را به لبه ی بالکن تکیه داده ام و سرم را با بیت تکان میدهم. I used to be someone happy
نمایش تمام شده. مردم همه سرپا ایستاده کف میزنند. بازیگرها جلو می آیند و تعظیم میکنند. من هنوز نشسته ام. دلم میخواهد این لحظه و این موزیک هی کش پیدا کنند. کالیگولا از اول هم خوشبخت نبود، و از اول هم عادی نبوده. آنقدر عادی نبوده که نه فقط با خواهرش میخوابیده که عاشقش هم بوده. ولی تا وقتی دروسیلا که تمام عصیانش بوده مرده است نفهمیده خوشبخت هم نخواهد بود چون اساسا خوشبختی وجود ندارد. « من دیوونه نیستم و هرگز به عاقلی امروز نبودم. خیلی ساده ناگهان در خودم حس کردم که به یک چیز غیر­ممکن احتیاج دارم. مسائل به صورت فعلی به نظرم رضایت­بخش نمیان ... دنیا به صورت موجود غیر­قابل تحمله.» و فریاد میزنه « انسان­ها می­میرند و خوشبخت نیستند » «پس من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید یه یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.» و دیگر عاشق هم نیست. یا شاید اصلا مفهوم دوست داشتن برایش عوض شده: « درسته به­ خاطر میارم زنی رو که دوست داشتم چند روز پیش مرد ولی مگه عشق چیه؟ یک چیز ناقابل. این مرگ اهمیتی نداره. قسم می­خورم. فقط نمودار یک حقیقته، حقیقتی که احتیاج منو به ماه قطعی می­کنه، یک حقیقت ساده و روشن و کمی احمقانه که دیر کشف میشه و حملش مشکله.»

ولی ماه چیزی نیست که بشود به دستش آورد یا آنرا داشت. بعد فکر میکنم چقدر آن هیچ گفتن کالیگولا با آن صدای همواره مایوس صابرابر از ته قلبم بوده. فکر میکنم چقدر تنهایی آدم هایی که میفهمند خوشبختی وجود ندارد شبیه هم هست. و چقدر منفور بودن آدم هایی که میفهمند همه مردم مثلا دوست داشتنی دور و برشان چه چهره ی نفرت انگیزی دارند که ابلهانه سعی میکنند پنهانش کنند شبیه هم است. من. کالیگولا. گریگوری هاوس

و بعد کسانی هم هستند که ظاهرشان هم دوست داشتنی نیست، اما اقلا نفرت انگیز نیستند. کرا. سیپیون. از کالیگولا هم نفرت ندارند. ولی آخرش کالیگولا تنهاست و نه کشته ی توطئه، که خودش قاتل خودش است. با نفرت انگیزتر جلوه دادن خودش. 

الان دیگر یکسالی شده که وارد دنیای not giving a shit شده ام. دنیایی که بشدت راضی ام میکند. به قول ویلسون خودم را دوست ندارم ولی خودم را تحسین میکنم. برای اینکه تاب آورده ام و خودم را نباخته ام. و به خودم افتخار میکنم برای اینکه هیچ چیز را به بهای نگه داشتن آدمکهای کاغذی و تقلبی نفروخته ام. همانقدر ازخودراضی، نفرت انگیز، مردم گریز، رقت انگیز و ناراحت، شناخته شده ام. اما نبوده ام. به قول هاوس: arrogance has to be earned

دچار هیچ شدن سخت تر از دچار ابتذال شدن است اما ارزشش را دارد. برای همین هم وقتی صابر ابر آن جور خسته طور میگوید هیچ، احساس میکنم همراه کایوس به رستگاری رسیده ام. 

I get a taste of blood in my mouth when you're near

A feeling that's too painful to bear

و چقدر موزیک خوب و بجا انتخاب شده. حتا آن نویزهای اولش. میتوانم یک عمر روی صندلی بالکن تالاروحدت دوست داشتنی لم بدهم، زانویم را به لبه ی بالکن لاخ کنم. فکر کنم که دیدی هلیکون ماه را نیاورد؟ و با بیت خوب اندلس سانگ ارن سرم را تکان بدهم

I used to be someone happy

و بعد just in a blink ، من، ماه، کالیگولا و هاوس...