Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

مورتالیته

15 دقیقه دیر رسیده بود. توی رختکن وقتی لباسش را عوض می کرد سرپرستار شیفت شب با عصبانیت به او گفت: نیم ساعت است که بچه ها توی بخش برای تحویل شیفت منتظرت هستند. با خودش فکر کرد این پرستارها یک تفریق ساده نمی دانند و بعد انتظار دارند که به اندازه ی خود استادها ارج و قربشان کنیم. با لحنی پر از لختی و بی تفاوتی گفت باشد. نیم ساعت که چیزی نیست. برو میخواهم لباسهایم را عوض کنم. می آیم. 

قرصی از توی کمدش برداشت و بدون آب فرو داد. بردن تبلت و کتاب برای رزیدنت ها توی بخش قدغن بود اما او کتابخوانش را بر میداشت و میبرد و در جواب همه می گفت این فقط یک ای بوک ریدر[1] است. روپوشش را روی دستش انداخت و سلانه سلانه به سمت بخش رفت. رزیدنت هم گروهش بیصبرانه منتظر آمدنش بود. یکی از ماماهای بخش رفته بود مرخصی و دو تا از چهار رزیدنتی که بخش را میچرخاندند هم بیمار بودند. حسابی شیفت ها شلوغ شده بود. شب شلوغی بود. در این بخش 6 تخت درد، 3 تخت زایمان و 2 اتاق عمل سزارین و 1 اتاق عمل الکتیو[2] داشتند. در بزرگترین بیمارستان دولتی شهر آنشب تمام تخت های درد پر بود. و این یعنی او می بایست حداقل تمام شب را و شاید حتی تمام روز بعد را بیدار بماند. البته او مدتها بود که مشکل بیدار ماندن و اشتباه نکردن را حل کرده بود. بشیوه ای کاملا پزشکی. بیمارها را یک به یک تحویل گرفت و همینطور هم انترن و ماماهای کشیک را. ماماهای شیفت قبل غرغر کنان رفتند. اینها هیچوقت دل خوشی از او نداشتند. از نظر او ماماها هم مثل پرستارها فقط به درد رگ گرفتن و آمپول زدن می خوردند. اجازه نمیداد دست به پرونده ی بیمارها بزنند و به گزارشهایی که روی بردها می گذاشتند اعتماد نمیکرد. آنها هم در عوض در گزارش دادن کتاب خواندن و خوابیدن او کم کاری نمی کردند. حقیقت این بود که او پزشک محبوبی نبود. اما آنقدر مهارت داشت که کسی نتواند به بهانه ی نامحبوب بودن نادیده اش بگیرد. در این سه سال حتی یک مورد اتفاق ناگوار هم در شیفت او رخ نداده بود. حتا یک مورد فیلر[3] یا دیستوشی[4] نافرجام نداشت. جزو آنهایی هم نبود که بی هیچ دلیلی همه را روانه ی اتاق عمل سزارین کند. بلکه برعکس. او از دیدن درد کشیدن زنها لذت میبرد. درواقع در تمام این سه سال شیفتش را در لیبر[5] گذرانده بود تا شاهد درد کشیدن و جیغ زدن این مادران با شکم های گنده شان باشد. خودش هم نمیدانست که چرا در آن اتاق، کنار فریادهای هم زمان شش زن، با آنهمه بوها و تصاویر ناخوشایند دکتر میلانی می توانست بنشیند یک گوشه و با آرامش کتابش را بخواند. آنهم نه ویلیامز[6] معروف، یکی از آن کتاب های داستان جورواجورش را. هیچکس نمی دانست که میلانی کی فرصت میکند بین کشیک های طاقت فرسای ۴۸ ساعته درس بخواند. اما واضح بود که او هیچوقت منتظر آموزش سال بالایی ها و دستیارها و استادها نیست. او هرچه را که لازم است می داند. آنشب هم طبق معمول ماماها را فرستاد فشارخون بیماران را بگیرند. به آنها یاد داده بودند که در لیبر کسی بیمار نیست. از نظر میلانی اما این مادران قلمبه از همه بیمارتر بودند چون خودشان، خودشان را به این روز انداخته بودند. بعد انترنش را فیکس گذاشت بالای سر یکی که فول[7] بود و خودش میان اشک و آه آنها نشست به کتاب خواندن. به جز آن یکی، به نظر نمی‌آمد دیگران تا صبح به نتیجه برسند. هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده بود که ناگهان با فریادهای عجیب یکی از بیمارها ناچار شد سرش را بلند کند و بعد نگاه ترسیده ی انترن را که دید مجبور شد بلند شود برود به سمت تخت مورد نظر. زن بیچاره وحشت زده بود. با دیدن او به گریه افتاد و گفت:

-         خانم دکتر نمیدانم چه اتفاقی افتاده است.

با لحن ناخوشایندی جواب داد:  

-         چه اتفاقی میخواستی بیفتد، داری میزایی دیگر.

با صدای انترن برگشت،

-         اما خانم دکتر این رنگش...

-         خب لابد مکونیومه[8] دیگه، میگم اتاق عملو ...

رد نگاه هاج و واج انترن جوان به نقطه ای روی تخت را دنبال کرد و حرفش نیمه ماند. روی تخت زیر پاهای زن آبی شده بود. آبی درخشان و پررنگی که حتا میشد گفت برق هم میزند. با خودش گفت این دیگر چه جورش است! همینطور که توی ذهنش میگشت تا ببیند آیا جایی اشاره شده است که مکونیوم می تواند آبی باشد به خودش گفت حتی اگر آبی هم باشد برق نمیزند. گوشی اش را برداشت و روی شکم نه چندان بزرگ زن دنبال صدای قلب نوزاد گشت، سالم بود. قلبش ضعیف، اما منظم و به اندازه می تپید. پرونده ی زن را به دنبال سونوگرافی های قبلی گشت. بالای پرونده نوشته بود سن بارداری ۲۹ هفته. رو به زن گفت:

-         یعنی تو در این ۷ ماه یکبار هم سونوگرافی نرفته ای؟

زن سری به نشانه ی منفی تکان داد و با هراس عجیبی در عمق چشمان درخشانش به او زل زد. مینا احساس کرد قلبش به شدت میزند. و باخود فکر کرد چه چشم های آبی ای. رو به زن گفت:

-         لنز که نگذاشته ای؟ اگر لنز است در بیاور، برایمان دردسر درست نکن.

زن دوباره سر تکان داد. ضربان قلبش بالا رفته بود. رو به زن گفت: مگر زبان نداری. و فکر کرد که اگر بخواهد همینطور به خوردن ریتالین ادامه بدهد بهتر است یکی دو بسته ایندرال هم بگیرد. پرستار بخش را صدا زد و گفت دستگاه سونوگرافی را برایش بیاورد. دختر انترن را فرستاد بالای سر زنی که حالا آنقدر فاصله‌ی فریادهایش کم شده بود که باید تا ۱ ساعت دیگر کلک را میکند. دخترک فریاد زد: خانم دکتر این فوله. و تا آمد بگوید ببرش روی تخت لیبر[9] صدای نوزادش اتاق را پرکرد. ماماها به اتاق هجوم آوردند. بند ناف نوزاد را قطع کرد. نیشگونی از لپ مادر گرفت و گفت خوب گربه زایی ها. اورا به ماماها سپرد و برگشت پیش دخترک چشم آبی. دختر درد میکشید ولی فریاد نه. گفت:

-         آفرین داد نزن انرژیت را نگه دار برای آخر کار. ببین تو که هنوز وقتت مانده سوابق بارداریت هم که ناقصند. ممکن است بچه ات بعد از به دنیا آمدن زنده نماند.

رو به پرستار گفت: ۲۰ سی سی دگزا تزریق کن برایش. بعید میدانم ریه ی بچه کامل باشد. و دستگاه سونوگرافی را به سمت خودش کشید. چیزی را که میدید باور نمیکرد. جنین جور عجیبی چمباتمه زده بود. به نظر می آمد ناقص الخلقه باشد. چیزی به دخترک نگفت. فکر میکرد آن مایع آبی چه میتواند باشد. در آن اتاق همیشه همه چیز قرمز بود. همیشه همه جا ردی از خون وجود داشت. روی کفشهای راحتی اش. روی روپوش سفیدش و حتی از روی ریدر معروفش هم بارها لکه های خون را پاک کرده بود. اما هیچوقت هیچ چیز در آن اتاق آبی نشده بود. رو به  دخترک و درواقع با خودش گفت:

-         بچه که بودیم پسر همسایه مان میگفت خون مارمولک آبیست. ولی من هیچوقت جرات نکردم یکی بکُشم ببینم خونش چه رنگیست.

لب های دخترک لرزید.

دو ساعت گذشته بود و خانم دکتر مینا میلانی، رزیدنت سال سه ی زنان به جای کتاب خواندن نشسته بود کنار بیمار چشم آبیش و فکر میکرد این چیز آبی ای که دفع کرده چه می تواند باشد. 

دردهای دخترک بیشتر شده بود. قلب جنین عجیبش هنوز خوب میزد. باید کم کم دست به کار میشد. چشم آبی را به تخت لیبر منتقل کرد و خودش نشست به تشویق کردنش. سر بچه را میدید. در این مواقع او معمولا زیاد خوش اخلاق نبود. از نظر او این زنها آفت جامعه بودند. آنها درخانه میماندند و پشت سر هم بچه میزاییدند. بزرگترین دغدغه شان طعم خورشت قورمه سبزی و بزرگترین دلهره شان این بود که زن مجرد طبقه ی چهارم هوویشان شود. آنها هیچوقت دلهره های مورنینگ[10] و مورتالیته[11] را نداشتند. هیچوقت بعد از ۷۲ ساعت بیخوابی سر امتحان ارتقا نمینشستند. آنها هرگز کاری که به درد مردم بخورد نمیکردند. بزرگترین کار آنها در زندگی زاییدن بود که به زعم دکتر میلانی از پس آن هم درست بر نمی آمدند. پس همیشه با داد و هوار و بد و بیراه از آنها پذیرایی میکرد تا نفرت شدیدی که ازین موجودات بدردنخور داشت را یکجوری نشان بدهد یا حداقل خودش را سبک کند. خودش هم نمیدانست چرا از چشم آبی متنفر نبود. شاید چون چشم آبی داد نمیزد، به همسرش فحش نمیداد، مقاومت نمیکرد و فقط حالا که فاصله ی دردهایش کمتر شده بود و دردهایش شدیدتر شده بودند آرام و بی صدا اشک میریخت و کناره های تخت را با دستانش فشار می داد. دکتر میلانی میدانست بودن در این مرحله یعنی چقدر درد. و همینطور ارادتش به چشم آبی بیشتر و بیشتر میشد.

همینطور نشسته بود پایین پایش و منتظر آمدن بچه بود. بالاخره وقتش شد. سر نوزاد را که دید بلند گفت یکم مونده عزیزم زود باش. با تکان بعد سر نوزاد را در دست گرفت. بینی و دهانش را با تنظیف پاک کرد، دستش را دور گردن نوزاد حلقه کرد و او را بیرون کشید. نوزاد مثل ماهی لغزنده ای بیرون آمد. و انبوهی از مایع آبی رنگ درخشنده پخش شد کف زمین. انگار که تازه میتوانست نوزاد کوچک اندام را ببیند. تنش با فلس های نقره ای پوشیده شده بود و دم کوتاه پهنی داشت. سرش مثلثی شکل بود و گوش نداشت. مینا چیزی را که میدید باور نمیکرد. فکر کرد بالاخره آنهمه ریتالین خوردن کار دستش داده. فکر کرد حتما از بی‌خوابی است. حتما از بی خوابی باید باشد. تصمیم گرفت برای اینکه قوطی قرص کوچکش لو نرود عکس العملی نشان ندهد. بارها پیش آمده بود کنار همین تخت ها به خواب رفته بود و حتی خواب هم دیده بود. بارها میان غذا خوردن و حتا وسط گزارش های مورنینگ برای چند ثانیه خوابش برده بود. نمی بایست به روی خودش بیاورد. نوزاد را میان گان پیچید و به دست یک ماما سپرد. مادر را هم. فکر کرد تا ماماها به کارهای مادر و کودک برسند می تواند 10 دقیقه در همان لیبر بخوابد و حتما بهتر خواهد شد. در همین فکرها بود که صدای ماماها بلند شد. نبض ندارد. بلند اعلام کد[12] کرد و به بالای سر مادر چشم آبی رفت. نبض نداشت. تنفس هم. مردمک چشمش هیچ رفلکسی نداشت. بدنش سرد سرد بود. انگار ساعت ها بود که مرده. مینا سراسیمه به سمت نوزاد دوید. نه این دیگر خواب نبود. این نوزاد آبی رنگ فلس پوش، که با سر مثلثی و چشم های بسته اش به روی دنیا میخندید واقعی بود.

جلسه ی مورنینگ از همه ی روزها شلوغتر بود. همه ی رزیدنتهای زنان و داخلی و حتی یکی دو رزیدنت از بخش های دیگر آمده بودند. همه ی ماماهای بخش و بسیاری از انترن های بیمارستان. دکتر مینا میلانی پشت تریبون رفت تا گزارش اولین فیلر این سه سال اخیرش را بدهد. تا برای ننوشتن دستور سزارین برای بیمار 28 هفته ای بدون سابقه ی مستند و نوزاد ناقص الخلقه اش توضیح بدهد و احتمالا توبیخ بشود. چشم هایش را بست و گفت: این درست است که خون مارمولک ها آبیست!

 

 



[1] E-book reader

[2] اتاق اعمال جراحی غیر از سزارین

[3] شکست اقدام درمانی

[4] گیر کردن شانه ی نوزاد هنگام تولد

[5] بخش زایمان

[6] کتاب مرجع پزشکی زنان

[7] در آخرین مراحل زایمان

[8] ماده‏ای سبز تیره یا قهوه‏ای روشن است که قبل از زایمان، حین آن یا پس از تولد از روده‏های جنین خارج می ‏گردد. اگر جنین تحت هر گونه فشاری باشد، ممکن است مکونیوم وارد مایع آمنیوتیک گردد و در حین زایمان مشاهده شود.

[9] تخت مخصوص زایمان

[10] جلسه ی گزارش دهی کادر آموزشی بیمارستان

[11] مورتالیته و موربیدیته کمیته ی بررسی مرگ و میر و بیماری

[12] مختصر کد آبی یا کد 99 - اعلام ایست قلبی و درخواست لوازم احیا