Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

شنبه به نوروز

پارسال 28م که بود رفتیم انقلاب، فایل تایپ شده ی آخرین صفحه های پایان نامه ام را هم گرفتم، بعد رفتیم پاساژ ونک، شلوار لی خریدم، بعد رفتیم خیابان کار و تجارت که چیپوتله بخوریم، چیپوتله پر بود، رفتیم شهرکتاب، پازل هزار تکه خریدیم با مونوپولی، با تقویم، با کتاب هارمونی، با کتاب ردیف آمدیم که بیرون یکنفر فایتر میفروخت، یکی هم فایتر آبی خریدیم با غذایش. بعد رفتیم چیپوتله میز خالی پیدا کردیم. بعد قبض غذا را گذاشتیم پشت نکسوس با ناخن کشیدیم رویش عکسش افتاد روی قبض، بعد غذایمان را خوردیم، خوشمزه نبود زیاد. بعد دنده عقب گرفت خورد به سطل آشغال، Aی 206 Aش کنده شد. من برش داشتم که دوباره بچسبانیمش ولی بازهم گم شد بعدا. بعد من را رساند به خانه مان و خداحافظی کردیم. پارسال هوا خیلی خوب بود. یک آفتاب گرم و خوبی بود. دلم هم گرم و خوب بود، پشتم هم.

سالی که گذشت من زشت ترین، لزج ترین و بزرگترین قورباغه هایم را قورت دادم. بهار که شد رفتم دفاع کردم از پایان نامه ام. بعدش به پدرم گفتم تصمیم را گرفته ام. بعدش همه ی کارهایمان را کردیم. تا آخر تابستان انگشتر و لباس و بقیه هم انتخاب شده بود. بعدش مثل دور تند فیلم ها گذشت، هی همه چیز به هم پیچید و یک روز همه ی آنهایی که ساخته بودم را بغل زدم و بردم از بالای بالای بام یکی یکی پرت کردم پایین و شکستم. بعد همانجور صاف صاف آمدم نشستم سر جای خودم. غصه بود، ولی باید تاب می آوردم. آوردم. آنقدر صاف ایستادم که مهره ی 4م از بالا صدایش درآمد. بعد هر روز هفته را یک جوری پر کردم که هیچ فکر نکنم چه ها شده است. ولی کردم.

سالی که گذشت را دوست ندارم ولی از مهسایش راضی ام. تمام غصه ی آوار شده ی 4 سال را یکبار فقط هوار زدم و گریه کردم. شب یلدا. روی تراسِ بارِ ریو، توی گوا، وقتی که بهرام دست انداخت گردنم، وقتی که 7 امین لیوان را مژده از دستم گرفت، وقتی که بار بسته شد،‌ کارگرها شروع کردند به طی کشیدن زمین و برق انداختن میزها، وقتی 8مین لیوان از دستم افتاد و شکست، بارتندر کوتوله تند و تند پشت سرهم گفت نو پرابلم ما ام، وقتی قوطی خالی سیگار را پرت کردم روی میز و گفتم من میروم سیگار بخرم، وقتی که 2 ساعت از نصف شب گذشته بود و مهشید و آرش دنبالم راه افتادند که نصف شب هیچ جا باز نیست، وقتی که سه نفری توی خیابان های خالی و خلوت و خاکی هوار زدیم می پرستم کن، در عالم مستی، امشب شب یلداست، وقتی که پایم گیر کرد به چیزی که نمیدانم چی بود و خوردم زمین، وقتی زانوی پر شن های ریز شد و محلول ضدعفونی را آرش گرفت رویش تا من با ناخنهایم شنریزه ها را دربیاورم، هنوز گریه نکرده بودم. بلند شدم راه افتادم با خونی که روی زانویم ریخته بود و به لابی من گفتم دو یو هّو سامسینگ تو هلپ می وید دیس؟ و همانجا روی مبل لابی دراز کشیدم و مهشید و لابی من با گاز و ساولن زخمم را تمیز کردند، دیگر منگی از سرم رفته بود، تازه فهمیدم زخم که میشوی درد دارد، که اینکه روی مبل لابی اینجور میزربل افتاده منم. و زدم زیر گریه و صدای عبدالوهاب شهیدی پیچید توی سرم که عارف قزوینی میخواند که گریه را به مستی بهانه کردم و یاد گاراژدار جزیره سرگردانی افتادم که مست بود و گریه میکرد و فقط هستی فهمید که مست نیست. فقط همین یک بار. آنوقت آرش بلندم کرد تا دم اتاق آورد و سپردم به مهشید و به گمانشان که نمیفهمم،‌ مهشید بغلم کرد و آنقدر گریه کردیم تا مژده و بهرام و حمید بیدار شدند. و صبح ساعت 6 بیدار شدم و رفتم تاکسی بگیرم که بروم پوندا، تازه دیدم پایم زخم شده، بعد وسوسه شدم پماد بزنم رویش، ولی نزدم، زخمم را رها کردم و شلوار پوشیدم و رفتم. و  او هم رفت که رفت از دلم.

امسال هم هوا گرم و آفتابی است. 206 ما هم A ندارد، از اول نداشت. تنهایی رفته ام شلوار و کفش و روسری خریده ام. رفته ام یک بغل پر کتاب و دفترچه خریده ام، پازل پارسالی را قاب کردم و هیچ دلم نلرزید با نگاه کردنش، فایتر آبی هنوز زنده است، ولی دیگر آبی نیست، سفید شده. دلم گرم نیست، پشتم هم گرم نیست، وقتی که برگشتم زخم زانویم عفونت کرد، یک ماه طول کشید نا به ضرب آنتی بیوتیک از درد و سوزش افتاد، بعد هم جایش ماند، مثل روز اول. با همه ی سرسختی ام یک بغضی هم این روزها ته گلویم هست. مثل روز اول. ولی خوشحالم. خودم را بیشتر دوست داشته ام این چند وقت. اول مهر که عکس پروفیلم را عوض کردم مریم نافعی گفت انگار که زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد، که بود.

حالا بازهم همان زن تنها هستم ولی بعد از 6 ماه،‌ این آستانه ی فصل گرم است و شنبه برخورده به نوروز، دلم گرم میشود به 94 که فکر میکنم.

 

پرتقال

موهایم بوی پرتقال می دهند و نمی گذارند بنویسم. یقین دارم اگر مرد بودم عاشق بوی موهای زنی می شدم. زانوی پای راستم درد میکند و حتی وقتی گرمش میکنم آرام نمی گیرد. یقین دارم برف خواهد بارید، لااقل روی ارتفاع های شهر.

چشمهای درشتی داشت یقین دارم خودش اینطور فکر نمیکرد که بازهم مژه هایش را سیاه کرده بود و تاب داده بود. میان حرفم پرید و گفت کی به تو گفته باید؟ گفتم خودم! و ادامه دادم. با سرزنشی متبسم غرید که تو چرا اینقدر باید باید میکنی دختر؟ مادرت وسواس دارد یا پدرت؟ نگفتم پدرم، به جایش خندیدم که خودم! ولی مشکل من این نیست. داشتم از اینرسی برایش میگفتم. از کارهای تلنبار شده ام. چرخه ی معیوب عزاداریهای ناقصم. گوش نمیکرد و من از کسانی که به حرفهایم گوش نمیکنند متنفر میشوم. از او متنفر نشدم. گفت تو یکی از بهترین کسانی هستی که اینجا نشسته. همه چیز را خوب توضیح میدهی. برای همه ی حس هایت اسم داری و میدانی چه چیزی آزارت میدهد. انگار که بگوید تو اینجا چه غلطی میکنی دختر از دست من جز اینکه اینجا بنشینم و به پسرک ریزنقش پشت در فکر کنم و وانمود کنم که گوش میدهمت بیشتر بر نمی آید. من از کسانیکه از من تعریف کنند متنفر نمیشوم حتی اگر شنونده ی خوبی نباشند. بدون پوشیدن کتم بیرون زدم و فکر کردم این راهش نیست. تا دو هفته به تمام تماسهایی که پیش شماره 22 داشتند جواب ندادم.

وقتی کسی بدون علت درونی و فقط به دلیل خشکی هوا و  نرسیدن رطوبت کافی به بافت هایش لبهایش خشک شود، شکاف های عمودی و افقی روی نیمه ی داخلی هر دو لبش ظهور میکنند. ولی وقتی نیمه بالایی لب کسی خشک شود، پوسته پوسته و نارنجی می شود و این یعنی کبدش زیر بار کورتون ها و استروییدها و بقیه کوفت ها کم آورده. گفتم باید بیشتر آب بخوری. و در همان حال فکر میکردم که آب را می نوشند با این حال من هرگز حاضر نخواهم گفت باید بیشتر آب بنوشی. حتا نپرسید چرا؟ و به حرفهایش ادامه داد. میدانستم چه میخواهد بگوید بعد این آسمان ها و آن ریسمان ها. باید کاری میکردم. باید حرفی میزدم. چیزی مثل آب پاکی. گفتم راکوتان نخور، جوش صورت ارزش از بین رفتن کبد را ندارد. و گفت که یک چیزی در آزمایشش 1300 بوده که زیاد بوده انگار. نگفتم که آنزیم کبدت آنقدر بالاست که ممکن است سیروز کبدی بگیری با این قرص ها. و فکر میکردم دکتر پوستت را باید دار زد! بجایش فقط تاکید کردم راکوتانت را قطع کن و روزی 6 لیوان آب ولرم بخور وگرنه بطرز دردناکی می میری.

بی مبالات! بهترین کلمه ای که توصیفش میکند. لخت راه میرود انگار که بار این دوپاره استخوان هم زیادیش میکند. بی مبالات ها کند زهنند و کند ذهن ها هیچوقت وسواس نمی گیرند. همه ی مخترعان بزرگ جهان از وسواس رنج میبرده اند. جهان بی مبالات ها مدیون ما وسواسی هاست ولی دست از آزاردادنمان بر نمی دارند. بی مبالات ها دوستان خوبی نیستند. آنها هرگز نمی فهمند کی باید از تو حمایت کنند. آنها هیچوقت از نگاه کردن به صورتت پی نمیبرند میخواهی با مشت بکوبی پای چشمشان. آنها نابودگرترین بی آزارنماهای جهانند.

باران می بارد. به باک خالی ماشین فکر میکنم. به مشقهای ننوشته و سگرمه های درهمش. به اینکه میداند کسی نمی تواند به کاری مجبورم کند مگر اینکه دوست بدارمش و دوست داشتنی میشود. به اینکه بیشتر از هرکس دیگری میداند ولی آنقدر باهوش هست که خطش نزده ام. به اینکه باید فکری به حال بایدها کنم. به اینکه نباید سرم را با سه شامپو بشویم و ندانم کدامش بوی پرتقال میداد. به اینکه دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من! به لینکه گلپر تلخ است. پوست پرتقال هم. عصبانی بودن از منی که با تو بود هم. ختم شدن همه ی این نوشته ها به یاد تو هم!