Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

پرتقال

موهایم بوی پرتقال می دهند و نمی گذارند بنویسم. یقین دارم اگر مرد بودم عاشق بوی موهای زنی می شدم. زانوی پای راستم درد میکند و حتی وقتی گرمش میکنم آرام نمی گیرد. یقین دارم برف خواهد بارید، لااقل روی ارتفاع های شهر.

چشمهای درشتی داشت یقین دارم خودش اینطور فکر نمیکرد که بازهم مژه هایش را سیاه کرده بود و تاب داده بود. میان حرفم پرید و گفت کی به تو گفته باید؟ گفتم خودم! و ادامه دادم. با سرزنشی متبسم غرید که تو چرا اینقدر باید باید میکنی دختر؟ مادرت وسواس دارد یا پدرت؟ نگفتم پدرم، به جایش خندیدم که خودم! ولی مشکل من این نیست. داشتم از اینرسی برایش میگفتم. از کارهای تلنبار شده ام. چرخه ی معیوب عزاداریهای ناقصم. گوش نمیکرد و من از کسانی که به حرفهایم گوش نمیکنند متنفر میشوم. از او متنفر نشدم. گفت تو یکی از بهترین کسانی هستی که اینجا نشسته. همه چیز را خوب توضیح میدهی. برای همه ی حس هایت اسم داری و میدانی چه چیزی آزارت میدهد. انگار که بگوید تو اینجا چه غلطی میکنی دختر از دست من جز اینکه اینجا بنشینم و به پسرک ریزنقش پشت در فکر کنم و وانمود کنم که گوش میدهمت بیشتر بر نمی آید. من از کسانیکه از من تعریف کنند متنفر نمیشوم حتی اگر شنونده ی خوبی نباشند. بدون پوشیدن کتم بیرون زدم و فکر کردم این راهش نیست. تا دو هفته به تمام تماسهایی که پیش شماره 22 داشتند جواب ندادم.

وقتی کسی بدون علت درونی و فقط به دلیل خشکی هوا و  نرسیدن رطوبت کافی به بافت هایش لبهایش خشک شود، شکاف های عمودی و افقی روی نیمه ی داخلی هر دو لبش ظهور میکنند. ولی وقتی نیمه بالایی لب کسی خشک شود، پوسته پوسته و نارنجی می شود و این یعنی کبدش زیر بار کورتون ها و استروییدها و بقیه کوفت ها کم آورده. گفتم باید بیشتر آب بخوری. و در همان حال فکر میکردم که آب را می نوشند با این حال من هرگز حاضر نخواهم گفت باید بیشتر آب بنوشی. حتا نپرسید چرا؟ و به حرفهایش ادامه داد. میدانستم چه میخواهد بگوید بعد این آسمان ها و آن ریسمان ها. باید کاری میکردم. باید حرفی میزدم. چیزی مثل آب پاکی. گفتم راکوتان نخور، جوش صورت ارزش از بین رفتن کبد را ندارد. و گفت که یک چیزی در آزمایشش 1300 بوده که زیاد بوده انگار. نگفتم که آنزیم کبدت آنقدر بالاست که ممکن است سیروز کبدی بگیری با این قرص ها. و فکر میکردم دکتر پوستت را باید دار زد! بجایش فقط تاکید کردم راکوتانت را قطع کن و روزی 6 لیوان آب ولرم بخور وگرنه بطرز دردناکی می میری.

بی مبالات! بهترین کلمه ای که توصیفش میکند. لخت راه میرود انگار که بار این دوپاره استخوان هم زیادیش میکند. بی مبالات ها کند زهنند و کند ذهن ها هیچوقت وسواس نمی گیرند. همه ی مخترعان بزرگ جهان از وسواس رنج میبرده اند. جهان بی مبالات ها مدیون ما وسواسی هاست ولی دست از آزاردادنمان بر نمی دارند. بی مبالات ها دوستان خوبی نیستند. آنها هرگز نمی فهمند کی باید از تو حمایت کنند. آنها هیچوقت از نگاه کردن به صورتت پی نمیبرند میخواهی با مشت بکوبی پای چشمشان. آنها نابودگرترین بی آزارنماهای جهانند.

باران می بارد. به باک خالی ماشین فکر میکنم. به مشقهای ننوشته و سگرمه های درهمش. به اینکه میداند کسی نمی تواند به کاری مجبورم کند مگر اینکه دوست بدارمش و دوست داشتنی میشود. به اینکه بیشتر از هرکس دیگری میداند ولی آنقدر باهوش هست که خطش نزده ام. به اینکه باید فکری به حال بایدها کنم. به اینکه نباید سرم را با سه شامپو بشویم و ندانم کدامش بوی پرتقال میداد. به اینکه دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من! به لینکه گلپر تلخ است. پوست پرتقال هم. عصبانی بودن از منی که با تو بود هم. ختم شدن همه ی این نوشته ها به یاد تو هم!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد