Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

اینرسی

هات چاکلتی که میخورم بدمزه ترین هات چاکلتی است که یک کارخانه ی شکلات سازی میتواند تولید کند و در راستای حمایت از تولید کنندگانی که خوبند، مارکش کوبا بود، یعنی کیوبا نه، کوبا، با O. نشسته ام و درحالی که مهره ی چهارم از بالای ستون فقراتم تا سرحد مرگ درد میکند سعی میکنم که حساب کنم که این مخزن های لعنتی چند ساعت باید طول بکشد تا 5 درجه دمایشان کم شود. چون مخزن های ما هیچوقت دمایشان آنقدری که ما میخواهیم نیست و ما همیشه یا به سر میکوبیم که زیادی سرد نشوند و یا به سینه میزنیم که چرا سرد نمیشوند. بااینهمه دمای مخزن آنقدرهم حیاتی نیست که وقتی پشتم اینطور ناجوانمردانه درد می کند، وقتیکه شب فقط 2 ساعت خوابیده ام،  نروم خانه و طاقباز دراز بکشم و در شبکه های اجتماعی نازنین دوست داشتنی ام غرق شوم. آنکه مرا از خانه رفتن باز میدارد وجدان کاری نیست. اینرسی است. اینرسی بیماری بسیار مهم جدید من است. درواقع اما اینرسی آنقدرها هم جدید نیست. اینرسی واکنش دفاعی من است در مقابل روزهایی که دوستشان ندارم. اینرسی جای همه ی اشک ها و آه هایی است که باید روز "تولد"ش و روز "ولنتاین"ش و روز "سالگرد اولین باری که رفتیم کافه کا"ش و همه ی این روزهای لوس و بیمزه ی دیگری که در آنها خودمان را آدمهای شاد و خوشحال خیلی همدیگر را دوست بدار بدون هیچ مشکلی ای نشان میدهیم و از خودمان سلفی های خوشرنگ و خوشحال میگیریم و در اینستاگرام آپلود میکنیم، از خودم ساطع کنم و نمیکنم. نمیکنم چون من با خودم بیرحمم و هرکس مرا کمی خوب بشناسد این را میداند. و من حتا با آنهایی که مرا خوب میشناسند هم بی رحمم. به هرحال من الان اینجا پشت میزم در اولین طبقه ی یکی از بیقواره ترین ساختمان های تهران نشسته م و اگر برحسب تصادف از خیابان شفق به سمت شمال برانید می توانید همین الان مرا از پشت پنجره مشاهده کنید. مرا که هیچ این سطور را هم. نشسته ام و به خانه نمیروم و قصد دارم آنقدر اینجا نشسته بمانم تا مادرم زنگ یزند و بپرسد که کجا هستم. چونکه اگر به خانه بروم نمیتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که کدام دانه از کدام رج زندگی من در رفته بود که حالا میان کلاف های پیچ پیجی غرق شده ام که دوستشان ندارم. و فکر نکنم که از اینکه دوستم ندارد آنقدر غصه نمیخورم که از اینکه دوستش ندارم. و بیماری اینرسی نمیگذارد که من به اینها فکر نکنم و کارهای مفیدتری کنم. زبان بخوانم، فیلم ببینم، گزارش های فرآیندی زشتم را تحویل بدهم و هزار کار دیگری که از فکرهای بیخودی بهترند. اینرسی نمیگذارد فکر نکنم که وقتی نیست ولنتاینی که برایم مهم نبوده هرگز هم روز دلگیری میشود که در تمام ثانیه هایش میدانم که کسی آنجا نیست که من دوستش بدارم یا بهتر بگویم، کسی آنجا هست که من دیگر دوستش ندارم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد