Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

زنی که نیست

به طرز اسفناکی جای خالی اش را در زندگیم احساس میکنم. که وقتی می آیم، خسته و کوفتـه، پاهـایم را بمالـد و غمـض پشتم را باز کند. که صدای در پارکینگ را که شنید، عود صندل را روشن کنـد، بابونـه آویشـنم را بگـذارد دم بکشـد، کـه بپرسد گرسنه هستم یا نه. که کی میخواهم شامم را بخورم. که بعد از شام مارولینم را بیاورد با نصف استکان آب و بدانـد قرص را روی غذا با دو قلپ آب بیشتر نمیخورم. که ساعت که ده شد بزند شـبکه آمـوزش و سـاکت بنشـیند بـه مرتـب کردن کتاب ها و مجله هایم تا من رادیو هفت ببینم. که برایم ماسک هلو و عسل بگذارد و بپرسد فردا کجا میخواهم بروم. که لباسـهایم را آمـاده کنـد. دانـه دانـه بـو بکشـد، کثیف ها را سوا کند، چروک ها را اتو کند و صبح که میخواهم بروم روی دسته ی مبل باشد. کـه بدانـد کـی کـلاس زبـ ان دارم کی یوگا، کی کافه میروم. کی پاساژ، کی هیچ حوصله ندارم و یکراست می آیم خانه و زود می رسم. حتا بداند من کدام موزیک ها را خیلی وقتست گوش نداده ام. فلش ضبط ماشین را از موزیک های تازه پـر کنـد بگـذارد کنار سوییچ. کفشهایم، بداند روی کفشم حساسم. که روزی که برایم شلوار پارچه ای گذاشـته، کـه حواسـش بـوده سـرد نیست و زانو درد نمی گیرم. کتانی هایم را بردارد به جایش بوتی، نیم بوتی چرمی بگذارد. من آنقدر هم حسـاس نیسـتم، همینقدر بداند بس است. همینقدر که وقتی میخواهم بروم پاساژگردی برایم آن چرمها را نگذارد که قـوزک انگشـتم ذق ذق کند. که روزی که میروم خانه ی معلمم بوت نگذارد دم در. معلمم آداب دان است، تا بیایم بپوشم کلـی وقـت جلـوی در معطلم میشود آنوقت من معذب میشوم. باید که بداند من آشپزی ام خوبست و آشپزی کردن را دوست دارم. باید که روزهای آخر هفته هر چه را نیاز دارم صـبح از فریزر در بیاورد،سبزی ها را بشوید ولی بگذارد خودم خوردشان کنم. پیـاز را هـم. هـویج را. هرچـه کـه خـرد کردنـی هست. باید بداند که من اینکار را دوست دارم. باید که فقط بنشیند یک گوشه و هر از گاهی ظرف های کثیف را از جلوی دستم جمع کند و وقتی غذا می پزم با من حرف نزند. باید ظرف های پیش از غذا را پیش از غذا بشـوید. چـون از سـینک پر از ظرف متنفرم. آنوقت منهم دوتا بشقاب میکشم به افتخار خودمان و میخوریم و حرف میزنیم و میخندیم. میداند که حوصله ی موهایم را ندارم. باید هروقت از حمام می آیـم زود یـک فکـری بـه حالشـان کنـد. خشکشـان کنـد، صافشان کند. یا حتا خیس خیس ببافد و جمع کند زیر کلاه. لوسیونم را خودم میزنم. میدانـد خوشـم نمـی آیـد اینکـار را بکند. باید وقتی میروم مهمانی برایم خط چشم بکشد و باید دستش قوی باشد که صاف بکشد. باید وقتی که دلم گرفته است و از دنیا نالانم بنشیند همانگوشه همانطور که آرام آرام عطرهـایم را گردگیـری میکنـد بـه حرف هایم گوش بدهد و بگذارد بغض کنم و آخرش فین فین کنـان بگـویم اصـلا تـو میفهمـی مـن چـه میگـویم؟ حتمـا نمیفهمی آخر تو چه میدانی، تو فقط یک ندیمه ای! میدانید من مجبورم این را بگویم چونکه شما ندیمه هـا را نمیشناسـید. من باید مرتب به او یادآوری کنم ندیمه است. آخر من خیلی مهربانم. من بـه او اجـازه میـدهم وقتـی نیسـتم لباسـهایم را بپوشد و جلوی آینه برقصدو بچرخد. من میدانم او اینکار را می کند و هیچوقت تنبیهش نمی کنم. اما مجبورم زود بـه زود به یادش بیاورم که فقط یک ندیمه است تا یکوقت میان چین های دامنم که گم میشد، یک آن توی آینه نگاهش نیفتـد و نگوید چرا من جای او نیستم! باید بداند که نمی تواند جای من باشد چون او فقط یک ندیمه است. با این حال من خیلی بزرگوارم. من میدانم لباس ها و جواهراتم را خیلی وحشتناک ست میکند و میپوشد. دلم برای لبـاس هایم میسوزد ولی هیچوقت به رویش نمی آورم. وقتی که خیلی خوشحال باشم دستش را میگیرم تا بـا آهنـگ هـای امیـد حاجیلی برقصیم. من اجازه میدهم با من برقصد. میگذارم همراهم فـیلم ببینـد و حتـا نظـراتش را هـم بزرگوارانـه گـوش میدهم و هیچوقت به بلاهتش نمی خندم. خب دست خودش که نیست. او فقط یک ندیمه است. هر چقـدر هـم کـه رازدار باشد، که به او اطمینان داشته باشم، باهوش نیست. من هم روی لوازمم حساس نیستم البته. مادامی که کودن باشد میتواند به هرچیزی که میخواهد دست بزند و بگذارد سر جایش. میتواند صبح ها وقتی بیدارم کرد بخوابد. خودم آب که خوردم، قاشق عسلم را که به زور فـرو دادم سـیبم را بـر میـدارم، چراغ ها را خاموش میکنم و می روم. گفته بودم بزرگوارم. حتا پسورد وای فای را میداند و وقت بیکاری حوصـله اش سـر نمی رود. البته به جز سر زدن هزار باره به یکی دو تا سایت پر از عکس لباس عروس کار دیگری بلد نیست بکند. من بـهاو اجازه میدهم برود بیرون برای خودش بچرخد. دوست پسر بگیرد حتا. تا وقتی پسره را نمی آورد اینجا برای من مهـم نیست. ولی من نمیتوانم اورا با خودم جایی ببرم. مگر اینکه بروم سفر. خوب میدانید آنجا به وجودش نیاز دارم. من هیچوقت سرش داد نمیزنم. با اینکه کندذهنی اش کفرم را سر مـی آورد، مـن دوسـتش دارم. سـفاهتش را، صـداقت احمقانه اش را، وفاداری اش را دوست دارم. او هم مرا دوست دارد. میدانم. برایش هدیه میخرم و او همه ی آنهـا را مثـل چشمانش مواظبت میکند. میدانم اگر نیایم دلش هزار راه میرود او هیچوقت به من تلفن نمیزند ولی میدانم که تند و تنـد دعا میخواند و به بیرون پنجره فوت میکند. میدانم اگر بمیرم گریه میکنـد. مـن او را دوسـت دارم بـا اینحـال نمـی تـوانم بگذارم برایم درد دل کند. اگر برایم درددل کند فکر میکند با هم دوستیم. من اهمیتـی نمیـدهم ولـی بـرای خـودش بـد میشود. چون اگر دوستم باشد نمیتواند اینهمه ساکت و سر به راه بماند. آنوقت دایما به خلاص شدن از دستم فکر میکنـد و خوب اذیت میشود. آه، او کودن تر از این حرفهاست که فکرهایش به نتیجه برسد، آنوقت فقط غصـه میخـورد و دیگـر چشمهایش برق نمیزند و دیگر غذاهایش خوشمزه نیست. من مجبورم به او یادآوری کنم که فقط یک ندیمه است و مـن با تمام وجود نبودش را حس میکنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد