Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

Trigger

مجبور شدیم از بلاگفا کوچ کنیم : www.trigger.blogfa.com

تجریش

راننده دوباره داد کشید: - تجریش، یه نفر دیگه

کلافه از گرما دستی به پشت گردن خیسم کشیدم. ساعتم را نگاه کردم. سرم را از پنجره ماشین بیرون بردم و تقریبا فریاد زدم:

-        آقا بشین بریم. من دونفر حساب میکنم

فکر کردم تا برسم تجریش حداقل یکساعتی توی راه میمانم با این وضعیت ترافیک. راننده هنوز ننشسته شروع میکند:

-        دو تا بوته سیر خریدم خانم، شد ۶ هزار تومن

علاقه ای به شنیدن شکایت این صنف همیشه شاکی ندارم. ۵۵۰۰ تومان میدهم دستش و هدفون هایم را از روی مقنعه میچپانم توی گوشم طوری که ببیند که دیگر نمیشنوم چه میخواهد بگوید.

توی سرم صدا تکرار میشود: "چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود"

میان راه بودیم. برای خاطر من با اتوبوس می آمد تا میدان ۷م از آنجا با تاکسی میرفت. برای خاطرش میرفتم تا میدان ۷م از آنجا با تاکسی میرفتم. میدان ۷م دورترین و تنها جایی بود که به هردو مقصد تاکسی داشت. من اینطرف میله او آنطرف. یکساعتی طول میکشید تا برسیم. یکساعت به شیدایی، در زلف که نه. در میله ی مشترک اتوبوس میشد آویخت[1]. آویخته بودم و خوانده بودم:

-        تا تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود؟[2]

خوانده بود:

-        چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود؟

پشت پلکم داغ میشود. دکمه ی نکست[3] را فشار میدهم. توی سرم میپیچد: " آی هوپ یو لایک دیس بات یو تینک یو کولر دن می"[4]

دوبل ایستاده بود کنار خیابان منتطر من، نیسان آبی در چشم بهم زدنی از کنارش گذشت. آینه ی بغل را با خودش برد. جیغ کشیدم. گفت:

-        فدای سرت! کجا بریم؟

پوزخند زدم:

-        شمال!

 رفتیم. گفت:

-        ببین چی برات دارم...

سرم را از پنجره بیرون بردم. هوای مرطوب با فشار خورد توی صورتم. داد زدم:

-        کاز یو تینک یور کولر دن می

سرم را آوردم تو و داد زدم:

-        یو آر کولر دن می احمق!

گرم است. هوا کم می آورم. دستم میرود روی  نکست. کسی میخواند: "ما به کافه ها و دود سیگار[5] ..."

از دود کلافه بود. نگاهش کردم. چیزی نگفتم. سیگار کشیدم. گفت:

-        بریم بیرون دارم خفه میشم. بسه!

چیزی نگفتم. دود را دادم توی بینی ام. از اینکار بدم می آمد. تیغه ی بینی ام تیر کشید. به سرفه افتادم. اشک توی چشمهایم جمع شد:

-        باید بروی دیگر. میدانم.

 لب برچید:

-        بیا دیگه تو هم نازنین.

گفتم:

-        ما به کافه ها و دود سیگار...

رویش را برگرداند.

-        ما به شب های تار دل بستیم.

 مستاصل نگاه کرد:

-        نازنین!

بیخیال خواندم:

-        بهار ما گذشته شاید. گذشته ها گذشته انگار! پاشو بریم! دیر شد!

دود از اگزوز اتوبوس کناری میرود توی حلقم. مقنعه را میگیرم جلوی بینی ام. توی سرم میپیچد: "نرو بمان!" نفسم را پرصدا میدهم بیرون. دکمه ی نکست را میزنم. کسی میخواند: "تا اشارات نظر نامه رسان من و توست"[6].

تولد سی سالگی ام، اول زمستان. لیوان یکبار مصرف را پرکردم. سرخوشانه خندیدم. آرتور با اخم گیتار میزد. بهار میخواند: "پاسخم گو به زبانی که زبان من و توست." داد زدم:

-        تست نه. سنگک!

 کسی لیوان را از دستم گرفت. بلندم کرد برد به تراس. سوز سرما رفت توی پاهای برهنه م.

نسیم خنک باغ فردوس میخورَد به صورتم. چشمانم را میبندم. چقدر خسته ام. "بر من گذشتی سر بر نکردی[7]"

به چشم های خسته اش زل زدم. داد زد:

-        انتظار داری چکار کنم؟ خونه رو ول کنم. بچه ها چی؟ پدر نمیخوان؟

به سقف نگاه کردم. فکر کردم اشکهایم بدون شتاب جاذبه زمین نمیریزند. بلند شدم. گفتم:

-        انتظاری ندارم.

کاغذ توی دستم را جلوی دستش گذاشتم. زیرلب گفتم:

-        از هیچکدومتون انتظاری ندارم.

شروع کردم به جمع کردن وسایلم. زیر چشمی نگاهش کردم. آمد تا جلوی در. مستاصل گفت:

-        میگی چه کنم؟

-        تو فقط وکالتنامه رو امضا کن. کارا رو خودم میکنم وخواندم: "آتش گرفتم چون شاخ نارنج، گفتم نظر کن سربر نکردی"

سرم را بلند میکنم. رسیده ایم. پیاده میشوم. پوشه ی مدارکم را محکم بغل میکنم. نیم ساعت مانده تا آخروقت اداره ی بیمه. از سر ولیعصر تا اول شریعتی میدوم. پله های اداره ی بیمه را دوتا یکی بالا میروم. سراسیمه میروم پشت باجه ی سوابق. هدفون را از یکی از گوشهایم در می آورم. میگویم:

-        آمده ام دنبال نامه ی سوابقم. شماره ی بیمه ام؟ بله. مرسی

نامه را میگیرم. تا یک ربع دیگر باید جلوی سفارت باشم. راننده ای داد میزند: "دربست!" نگاه میکنم به ترافیک. خیابان قفل است. پوشه را به سینه ام میچسبانم. شروع میکنم به دویدن. گامهایم با ضربهای دسته ی زهی سمفونی هماهنگ میشود. این یکی را از کی گرفته ام؟ از خودش. اسم نداشت. ترک ۹.  ارکستر سمفونی پرتغال. اشک روی صورتم سر میخورد. میرسم جلوی سفارتخانه. مرد میگوید:

-        موبایل رو تحویل بده.

هدفون را از گوشم در می آورم. کلیدی را جلویم میگیرد. میگویم:

-        یک لحظه.

اسم فایل را عوض میکنم: "بی تو، من همه ی خیابان های جهان را دویده ام"

تلفن را خاموش میکنم. میگذارم توی کمد. با آخرین باقیمانده ی توانم پله ها را میروم بالا.



[1] یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم، زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم - سعدی

[2] عطار

[3] Next

[4] I hope you like me, but you think you're cooler than me- Mike Posner

[5] نرو بمان- پالت

[6] نشود فاش کسی آنچه میان من و توست، تا اشارات نظر نامه رسان من و توست سایه

[7] بر من گذشتی سر بر نکردی از عشق گفتم باور نکردی سیمین بهبهانی

خرس سیاه

-         چرا اینقدر اوقاتت تلخ است؟

این را گفت و در جعبه ی جواهراتش دنبال چیزی گشت. اوقاتم تلخ نبود. فقط دوست نداشتم بروم. گفت:

-         نمیدانم انگشترم را کجا گذاشته ام؟

-         کدام انگشترت؟

-         انگشتر فیروزه ام. همان که نگین داشت دورش.

بلد نیست توصیف کند. سه تا انگشتر فیروزه دارد. هر سه تایش هم دورش نگین دارد. من عاشق فیروزه ام. عاشق انگشترهای مهیا نیستم اما. فیروزه و نگین؟ خودم هم یک انگشتر فیروزه دارم. فقط یکی. بی نگین. از نیشابور خریده بودم. آن سفری که با بچه ها رفتیم مشهد. با شهاب. چقدر اصرار کرد بگذار من برایت بخرم. خوب شد نگذاشتم. خودم خریدمش. فیروزه ی بدون رگ. سبز و آبی هم زمان. صاف. اصل. خالص. اصیل. یک سنگ بیضی بی غش روی بازوی نقره ی ساده. مرد فروشنده گفت: "این مردانه است." گفتم: "میشود کوچکش کرد؟" خندید و گفت: "کار نشد ندارد. تا شما یکی هم برای آقا انتخاب کنید درستش میکنم." با نگرانی گفتم: "مخراجش خراب نشود." گفت: "نه دختر جان. حواسم هست. تو جواهرسازی؟" خندیدم و گفتم: "نه من انگشتر بازم." برای شهاب انگشتر ندیدیم. سرسنگین بودم. شهاب رفتنی بود. برای من رفتنی بود. نشستم خیره شدم به فیروزه های ویترین و فکر کردم چقدر جادو در این سنگ هست. جوهر این سرزمین را انگار زمین سالها در رحمش پرورانده. از عصاره ی وجود خودش سیرابش کرده. و هر سال، هر قرن، هر سلسله، یکبار زاییده. روی گنبدها و گلدسته نشسته. روی کاشی ها جان گرفته. زیور گلو و نرمه ی گوش دوشیزگان شده. اعتبار انگشت صاحب منسبان و عالمان شده. خدا میداند چقدر من برای فیروزه احترام قائلم.

من برای خیلی چیزها احترام قائلم. مهیا ولی فقط چیزها را دوست دارد. چون قشنگند. یا شیکند. یا به قول خودش کلاسیک اند. از کلمه ی کلاسیک به جای با کلاس استفاده میکند. نمیداند غلط است. بنظرش کلاسیک گفتن به باکلاس، خودش جورِ باکلاسی است. نگاهش میکنم که دور خودش میچرخد.

-         خب یکی دیگر دست کن حالا. این همه انگشتر داری.

-         آه پیدا شد. قلبم داشت می ایستاد. این یکی را میخواستم. بعد هم. میخواهم فیروزه بپوشم چشم نخورم. مادر شوهر پریچهر چشمش خیلی شور است.

-         این را تازه خریده ای. ندیده بودم

نگاه میکنم به انگشتر. فیروزه ی آبی. آبیِ آبی. فیروزه ی آمریکاییست.

-         فیروزه نیشابور میخریدی

-         نه این خوشرنگتر بود.

-         مبارکت باشد. بجنب مهیا. شب شد.

-         منکه آماده ام. تو بجنب.

-         من هم آماده ام. برویم پس.

-         اینجوری؟

با چشمان خیلی باز زل زد به صورتم.

-         خب وقت نکردم ابروهایم را مرتب کنم. طوری نیست حالا. عروسی که نمیرویم.

-         ابروهایت که همیشه خدا همین هست. یک رژلبی چیزی بمال به لبت ولی. مگر داریم میرویم عزا.

میروم به سمت میزتوالتش. یکی یکی در رژلب ها را باز میکنم. غر میزنم که: چرا همه شان صورتیست خب. یکی را برمیدارم روی لب پایینم میکشم. لب هایم را به هم میچسبانم و چندبار به هم میمالم. احساس میکنم شبیه تازه عروس های دهاتی شده م.  زبانم را میکشم روی لبم و بازهم لبها را به هم میالم.
غر میزنم:

-         بجنب مهیا.

و از در میروم بیرون. توی ماشین منتظرم تا مهیا بیاید. تلفنم زنگ میزند. امیر است.

-         الو. جانم. دم خانه ی مهیا. میرویم دیدن پریچهر. دیدن بچه هاش. تازه نبود که. سه سال پیش بود. باشد. پس نمیبینمت. برایت آجیل و خوراکی گذاشته م توی ظرف. روی یخچال نوشته ام. یادت باشد ببری. رسیدی زنگ بزن

میدانم برسد زنگ میزند. عادت کرده ام بگویم. به جای مواظب خودت باش. به جای دوستت دارم. به جای دلم تنگ میشود. به جای کاش میشد این همه نروی سفر. به جای خودم را لوس کردن ها. به جای کاش مرا هم قدر این حیوانها دوست داشتی. به جای بوس بوس. به جای همه اینها میگویم رسیدی زنگ بزن

خداحافظی نمیکنیم هیچوقت. اوایل که بی خداحافظی قطع میکرد عصبانی میشدم. حالا عادت کرده م

تا برسیم خانه ی پریچهر حرف نمیزنم. دوست ندارم بروم. میترسم. میترسم آن ورِ ضعیفم لو برود. میترسم جوری نگاهش کنم که بفهمند. نمیفهمند. اما من از آن ور ضعیفم میترسم
جلوی در نگه میدارم. به مهیا میگویم صبر کن من یک سیگار بکشم. با نگرانی میگوید:

-         مگر دکتر نگفت سیگار برایت خوب نیست

برایم مهم نیست. دکتر گفت سیگار تخمدانت را چروکیده میکند. یا یک همچین چیزی. حوصله نداشتم. برای امیر هم توله ی خرس با بچه ای که من میزاییدم فرقی نداشت. پروژه ی جدیدشان نجات خرس سیاه از خطر انقراض بود. داشتند میرفتند به بزرگترین و قدیمی ترین باغ وحش جهان در لندن که چندتا خرس از نژادهای اوراسیا نگهداری میکرد. از تخم و ترکه ی همین خرس های سیاه در معرض انقراض خودمان انگار. چند ماهی بود تمام زندگیمان شده بود خرس. بیشتر از زادآوری من مساله زادآوری خرس ها بود. به مهیا می گویم:

-         میدانی خرس ها هر سه سال یکبار بچه دار می شوند؟

-         نه چه دیر به دیر!

من هم همین را به امیر گفته بودم. گفته بودم: "سه سال یک بار میزایند که نسلشان منقرض می شود دیگر!"  گفت: پس ما را هم باید به طبقه ی سی آر [1]اضافه کنند لابد! قلبم شکست. بیشتر، از اینکه من را با خرس مقایسه کرده. کمتر، از اینکه سترونی ام را به رویم آورده. چیزی نگفتم. هیچوقت نمیگفتم. گریه هم نکردم. رفتم از سر کوچه سیگار خریدم. برگه های آزمایش را پاره کردم و همراه قرصها ریختم توی سطل زباله. تا آخر هفته ی بعد تا ۸ شب ماندم اداره. بعد هم ماموریت جور کردم برای سه روز. وقتی برگشتم خانه بود. گفتم: "من سپیدارم نه درخت سیب." گفت: "تو درختی؟" گفتم: "بهتر از این است که خرس باشم."

با مهیا می رویم بالا. مادرشوهر پریچهر زن مهربانیست. تنها ایرادش این است که هر حرفی را هروقت که میخواهد میزند. پریچهر نشسته میان تختخوابش. چند مهمان نا آشنای دیگر هم دورش را گرفته اند و قربان صدقه میروند. رو به مهیا پچ پچ میکنم:

-         چقدر چاق شده!

مهیا میخندد:

-          مثل خرس.

خنده ام میگیرد

-         میدانستی خرس ها هم دوقلو میزایند؟ 

مهیا از خنده از سرخ شده. پریچهر حواسش پرت نق نق های نوزادهایش است. مادرشوهرش چای می آورد. با لبخند می پرسد:

-         امیرآقا چطور است؟

-         سلام دارد. نیست. رفته ماموریت.

-         ای بابا ما که هربار سراغش را گرفتیم ماموریت بود.

این را یکجورِ مخصوص میگوید که یعنی برو خودت را سیاه کن. جواب میدهم

-         مجبور است دیگر

کوتاه نمی آید. می پرسد:

-         کجا رفته حالا به سلامتی؟

-         لندن

-         اوووو. پس باید حواست باشد یک زن اروپایی ای سوغات نیاورد برایت.

-          بیشتر نگرانم خرس برایم نیاورد.

-          اوا! خرس چرا؟

مهیا از شدت خنده به سرفه افتاده است. هیچکدامشان نمیدانند زاییدن خرسها چقدر میتواند مهم باشد.

-         کارش مربوط به تحقیقات درمورد زاد و ولد خرس هاست.

باورش نمی شود انگار. رهایم میکند. میخندم و رو به مهیا میگویم:

-         خوب شد نگفتم خرس باغ وحش لندن دوقلو زاییده.

 



[1] (critically endangered- طبقه بندی گونه های در معرض انقراض توسط iucn)  

حکایت اضمحلال ثریا

-  تلنگرش بزنی خونش میچکد از دست این مرد!

- مرد؟ کدام مرد؟ تو به آن اخته ی زردنبو می گویی مرد؟ ثریا از روز اول پیشانی نداشت. آقا خدابیامرز دستش از گور بیرون ماند بارخاطری این دختر. آخ ثریا. چقدر آنوقتها قشنگ بود. مرد به بالابلندی ثریا کجا بود که بیاید خواستارش بشود. تو یادت نمی آید خانه ی زرگنده را. چه بزرگ بود. سه تا عمارت داشت سوای اتاقک بلور اینها. بلور را یادت هست؟

- هی بلور. چه زن مهربانی بود بلور. بله که یادم هست. یک بار که با شاهرخ و منصور میان باغ سیب آقا تاب بسته بودیم. آن باغ سیب که توی آهار بود. منصور آنچنان قایم مرا هل داد که پرت شدم روی کرت وسط باغ. بعد آمده بود دهانم را فشار میداد که هیس! آقا بفهمد مرا میکشد. بلور دوان دوان آمد به منصور گفت: آقای کوچک من به آقا نمیگویم چه کردی ولی دیگر سراغ من نیا که ترشک بی ترشک. بغلم زد برد سر زانو و کف دستم را سر تلنبه شست. حق بلور نبود آنجور آوارگی. کاش میتوانستم می بردمش پیش خودم.

- منصور شرارت و حسادت توی جوهرش بود. به تو خیلی حسادت میکرد که ته تغاری و نورچشمی آقا بودی. بلکی هم بلور بدبخت را سر همین هواخواهی های بچگانه از خانه راند. وگرنه آن زن که به لقمه نانی هم راضی بود.

- ته تغاری من بودم اما نورچشمی آقا ثریا بود و بس. تو که خبر داری. ثریا ولی حیف شد. آن روزی که اقبال خان آمد و ثریا را برای این اسفندیار مافنگی خواهان شد من خودم آنجا توی مهمانخانه روی پای آقا نشسته بودم. برایش ترانه‌ی قمر را میخواندم که گفتند مهمان رسید. کدام ترانه‌ی قمر بود خدا. آقا چه دوست داشت قمر را. میگفت شبیه عزیز جان بوده. اولش این بود "تا من آن نرگس مست تو دیدم". دیگر بیشتر یادم نمی آید.

- بگو تارا برایت پیدا میکند. بچه ها حالا از توی کامپیوتر همه چیز در می آورند.

- تارا کجا حوصله ی من و قمر را دارد دختر! میگفتم آنجا روی پای آقا نشسته بودم که اقبال خان آمد. آقا دست کرد از جیب ژیله اش به من یک تومان داد و گفت: برو با منصور و شاهرخ بازی کن. من نرفتم. از منصور میترسیدم. اما بیشتر از آن از اقبال خان خوشم می آمد. یادت هست همیشه کت و شلوار سفید و نباتی می‌پوشید. با آن عصای الکی اش.

- الکی کجا بود دختر. سن و سال اقبال خان از آقا خیلی بیشتر بود.

- بود! ولی عصای اقبال خان عصای اعیانی بود. آن عصای ماهون نازک کجا تحمل وزن اقبال خان فربه را داشت آخر. اقبال خان که آمد من رفتم پشت پرده ی در. اول به هوای اینکه نگاهش کنم که چطور آن عصای ظریفش را که روی دسته اش یک کله ی مرغابی نقره ای داشت می گذارد کنار درگاهی و بعد شق و رق میرود مینشیند جلوی آقاجانم و بعد با دقت پاهایش را می اندازد روی پایش که اتوی شلوارش خراب نشود. میخواستم بمانم و با کله ی مرغابی روی دسته ی عصا بازی کنم.

- خاک بر سرت تو در شش سالگی عاشق اقبال خان بودی؟

- درشت گوییت به نقره جان رفته به خدا. عاشقش که نبودم! در همان عالم کودکی برای من قشنگ بود این مرد. ولی چه فایده که آن پسر لامروتش ثریا را به خاک سیاه نشاند.

- یادم هست. ثریا نشسته بود توی اتاق بالا. موهای مرا تیغ ماهی می بافت. برگشتم دیدم گریه میکند. گفتم ثریا غصه نخور دنیا که به آخر نیامده. پیشانیم را بوسید و گفت تو چه میدانی فریده. چه میدانستم واقعا. من فقط فهمیدم ثریا فردای عروسی برگشت به خانه. از فرداش آقا عصا برداشت.

- من یادم هست که ثریا یک مدت خانه ی نقره جان بود.

- یکسالی پیش ما بود. تمام کارها را رفع و رجوع میکرد. مادرم میگفت ثریا اینقدر کار میکند تا احساس نکند سربار ماست. همه چیز زیر سر آن اسفندیار قرمساق بود.

- آقا هم میدانست. آنروزها که بیمارستان بود و من میماندم کنارش برایم گفت که فهمیده درد اسفندیار چه بوده که ثریا را با لباس سفید پس فرستاده. میگفت چشم من به عاقبت بخیری این دختر سفید شد. گفت رو نداشتم در چشمش نگاه کنم. فرستادمش خانه ی نقره بماند.

- آقا خودش را مقصر میدانست که خام حرفهای اقبال خان شده و نفهمیده اینها همه نقشه‌ی طایفه شان است که اسفندیار را پابند کنند. من و طلعت پشت در گوش چسبانده بودیم که آقا چه میخواهد به ثریا بگوید. سرشب به بلور گفته بود ثریا بیاید اتاق پشتی. دخترها را خواب کن. من و طلعت و بلور اما هرسه پشت در بودیم. ثریا گفت آقا شما بد من را نخواسته اید تا امروز. حرف حرف شماست.

- چه میدانست آقا ناخواسته چه بدی برایش خواسته بوده.

- تن و بدن آقا را لرزاندی امروز توی گور. بنشین یک یاسین و الرحمنی بخوان برایش شب عزیز.

- شب عزیز گفتنت عین نقره جانست. دوشنبه ست امروز. کدام شب عزیز آخر. ولی من نفهمیدم چطور ثریا را به این جعلق دادند؟

- خودش خواست. دلش مرده بود. فکر میکرد آقا باور کرده لاطائلاتی که اسفندیار برای پس فرستادنش بافته بود را. فکر میکرد برای همین روانه ش کرده خانه ی ما. آقا که پیغام داد برگرد گفت رو ندارم پا به در خانه ی زرگنده بگذارم. رفت زن این مرتیکه‌ی نودولت شد.

- آقا دم مرگ میگفت اگر برمیگشت روی چشمم میگذاشتمش. نمیگذاشتم بیفتد دست این مردک.

- سیب سرخی بود سهم دست چلاق. حالا که سنی ازش گذشته و بچه ها را سر و سامان داده هم عوض بستن چانه و ریختن آب تربت توی حلق مردک باید بنشیند بی آبرویی هایش را رفع و رجوع کند. آخر مرد ۷۰ ساله را بگو... استغفرالله!

- پاشو پاشو زنگ بزن بیاید اینجا. بخدا سکته میکند آخر این زن. بگو بیاید اینجا امیر را بگوییم ببردمان باغ سیب. دو سه روز آنجا باد به سرش بخورد. بلکی توی این چند روز آن پیرسگ هم برود زیر عمل در نیاید بحق پنج تن!

- برو تلفنت را بیاور. پاهایم خواب رفته. خوب گفتی. باغ سیب حال همه مان را خوب میکند. سیب صداق عزیزجان بود. هی عزیزجان. چه خوب سر موقع رفتی تو!

 

مورتالیته

15 دقیقه دیر رسیده بود. توی رختکن وقتی لباسش را عوض می کرد سرپرستار شیفت شب با عصبانیت به او گفت: نیم ساعت است که بچه ها توی بخش برای تحویل شیفت منتظرت هستند. با خودش فکر کرد این پرستارها یک تفریق ساده نمی دانند و بعد انتظار دارند که به اندازه ی خود استادها ارج و قربشان کنیم. با لحنی پر از لختی و بی تفاوتی گفت باشد. نیم ساعت که چیزی نیست. برو میخواهم لباسهایم را عوض کنم. می آیم. 

قرصی از توی کمدش برداشت و بدون آب فرو داد. بردن تبلت و کتاب برای رزیدنت ها توی بخش قدغن بود اما او کتابخوانش را بر میداشت و میبرد و در جواب همه می گفت این فقط یک ای بوک ریدر[1] است. روپوشش را روی دستش انداخت و سلانه سلانه به سمت بخش رفت. رزیدنت هم گروهش بیصبرانه منتظر آمدنش بود. یکی از ماماهای بخش رفته بود مرخصی و دو تا از چهار رزیدنتی که بخش را میچرخاندند هم بیمار بودند. حسابی شیفت ها شلوغ شده بود. شب شلوغی بود. در این بخش 6 تخت درد، 3 تخت زایمان و 2 اتاق عمل سزارین و 1 اتاق عمل الکتیو[2] داشتند. در بزرگترین بیمارستان دولتی شهر آنشب تمام تخت های درد پر بود. و این یعنی او می بایست حداقل تمام شب را و شاید حتی تمام روز بعد را بیدار بماند. البته او مدتها بود که مشکل بیدار ماندن و اشتباه نکردن را حل کرده بود. بشیوه ای کاملا پزشکی. بیمارها را یک به یک تحویل گرفت و همینطور هم انترن و ماماهای کشیک را. ماماهای شیفت قبل غرغر کنان رفتند. اینها هیچوقت دل خوشی از او نداشتند. از نظر او ماماها هم مثل پرستارها فقط به درد رگ گرفتن و آمپول زدن می خوردند. اجازه نمیداد دست به پرونده ی بیمارها بزنند و به گزارشهایی که روی بردها می گذاشتند اعتماد نمیکرد. آنها هم در عوض در گزارش دادن کتاب خواندن و خوابیدن او کم کاری نمی کردند. حقیقت این بود که او پزشک محبوبی نبود. اما آنقدر مهارت داشت که کسی نتواند به بهانه ی نامحبوب بودن نادیده اش بگیرد. در این سه سال حتی یک مورد اتفاق ناگوار هم در شیفت او رخ نداده بود. حتا یک مورد فیلر[3] یا دیستوشی[4] نافرجام نداشت. جزو آنهایی هم نبود که بی هیچ دلیلی همه را روانه ی اتاق عمل سزارین کند. بلکه برعکس. او از دیدن درد کشیدن زنها لذت میبرد. درواقع در تمام این سه سال شیفتش را در لیبر[5] گذرانده بود تا شاهد درد کشیدن و جیغ زدن این مادران با شکم های گنده شان باشد. خودش هم نمیدانست که چرا در آن اتاق، کنار فریادهای هم زمان شش زن، با آنهمه بوها و تصاویر ناخوشایند دکتر میلانی می توانست بنشیند یک گوشه و با آرامش کتابش را بخواند. آنهم نه ویلیامز[6] معروف، یکی از آن کتاب های داستان جورواجورش را. هیچکس نمی دانست که میلانی کی فرصت میکند بین کشیک های طاقت فرسای ۴۸ ساعته درس بخواند. اما واضح بود که او هیچوقت منتظر آموزش سال بالایی ها و دستیارها و استادها نیست. او هرچه را که لازم است می داند. آنشب هم طبق معمول ماماها را فرستاد فشارخون بیماران را بگیرند. به آنها یاد داده بودند که در لیبر کسی بیمار نیست. از نظر میلانی اما این مادران قلمبه از همه بیمارتر بودند چون خودشان، خودشان را به این روز انداخته بودند. بعد انترنش را فیکس گذاشت بالای سر یکی که فول[7] بود و خودش میان اشک و آه آنها نشست به کتاب خواندن. به جز آن یکی، به نظر نمی‌آمد دیگران تا صبح به نتیجه برسند. هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده بود که ناگهان با فریادهای عجیب یکی از بیمارها ناچار شد سرش را بلند کند و بعد نگاه ترسیده ی انترن را که دید مجبور شد بلند شود برود به سمت تخت مورد نظر. زن بیچاره وحشت زده بود. با دیدن او به گریه افتاد و گفت:

-         خانم دکتر نمیدانم چه اتفاقی افتاده است.

با لحن ناخوشایندی جواب داد:  

-         چه اتفاقی میخواستی بیفتد، داری میزایی دیگر.

با صدای انترن برگشت،

-         اما خانم دکتر این رنگش...

-         خب لابد مکونیومه[8] دیگه، میگم اتاق عملو ...

رد نگاه هاج و واج انترن جوان به نقطه ای روی تخت را دنبال کرد و حرفش نیمه ماند. روی تخت زیر پاهای زن آبی شده بود. آبی درخشان و پررنگی که حتا میشد گفت برق هم میزند. با خودش گفت این دیگر چه جورش است! همینطور که توی ذهنش میگشت تا ببیند آیا جایی اشاره شده است که مکونیوم می تواند آبی باشد به خودش گفت حتی اگر آبی هم باشد برق نمیزند. گوشی اش را برداشت و روی شکم نه چندان بزرگ زن دنبال صدای قلب نوزاد گشت، سالم بود. قلبش ضعیف، اما منظم و به اندازه می تپید. پرونده ی زن را به دنبال سونوگرافی های قبلی گشت. بالای پرونده نوشته بود سن بارداری ۲۹ هفته. رو به زن گفت:

-         یعنی تو در این ۷ ماه یکبار هم سونوگرافی نرفته ای؟

زن سری به نشانه ی منفی تکان داد و با هراس عجیبی در عمق چشمان درخشانش به او زل زد. مینا احساس کرد قلبش به شدت میزند. و باخود فکر کرد چه چشم های آبی ای. رو به زن گفت:

-         لنز که نگذاشته ای؟ اگر لنز است در بیاور، برایمان دردسر درست نکن.

زن دوباره سر تکان داد. ضربان قلبش بالا رفته بود. رو به زن گفت: مگر زبان نداری. و فکر کرد که اگر بخواهد همینطور به خوردن ریتالین ادامه بدهد بهتر است یکی دو بسته ایندرال هم بگیرد. پرستار بخش را صدا زد و گفت دستگاه سونوگرافی را برایش بیاورد. دختر انترن را فرستاد بالای سر زنی که حالا آنقدر فاصله‌ی فریادهایش کم شده بود که باید تا ۱ ساعت دیگر کلک را میکند. دخترک فریاد زد: خانم دکتر این فوله. و تا آمد بگوید ببرش روی تخت لیبر[9] صدای نوزادش اتاق را پرکرد. ماماها به اتاق هجوم آوردند. بند ناف نوزاد را قطع کرد. نیشگونی از لپ مادر گرفت و گفت خوب گربه زایی ها. اورا به ماماها سپرد و برگشت پیش دخترک چشم آبی. دختر درد میکشید ولی فریاد نه. گفت:

-         آفرین داد نزن انرژیت را نگه دار برای آخر کار. ببین تو که هنوز وقتت مانده سوابق بارداریت هم که ناقصند. ممکن است بچه ات بعد از به دنیا آمدن زنده نماند.

رو به پرستار گفت: ۲۰ سی سی دگزا تزریق کن برایش. بعید میدانم ریه ی بچه کامل باشد. و دستگاه سونوگرافی را به سمت خودش کشید. چیزی را که میدید باور نمیکرد. جنین جور عجیبی چمباتمه زده بود. به نظر می آمد ناقص الخلقه باشد. چیزی به دخترک نگفت. فکر میکرد آن مایع آبی چه میتواند باشد. در آن اتاق همیشه همه چیز قرمز بود. همیشه همه جا ردی از خون وجود داشت. روی کفشهای راحتی اش. روی روپوش سفیدش و حتی از روی ریدر معروفش هم بارها لکه های خون را پاک کرده بود. اما هیچوقت هیچ چیز در آن اتاق آبی نشده بود. رو به  دخترک و درواقع با خودش گفت:

-         بچه که بودیم پسر همسایه مان میگفت خون مارمولک آبیست. ولی من هیچوقت جرات نکردم یکی بکُشم ببینم خونش چه رنگیست.

لب های دخترک لرزید.

دو ساعت گذشته بود و خانم دکتر مینا میلانی، رزیدنت سال سه ی زنان به جای کتاب خواندن نشسته بود کنار بیمار چشم آبیش و فکر میکرد این چیز آبی ای که دفع کرده چه می تواند باشد. 

دردهای دخترک بیشتر شده بود. قلب جنین عجیبش هنوز خوب میزد. باید کم کم دست به کار میشد. چشم آبی را به تخت لیبر منتقل کرد و خودش نشست به تشویق کردنش. سر بچه را میدید. در این مواقع او معمولا زیاد خوش اخلاق نبود. از نظر او این زنها آفت جامعه بودند. آنها درخانه میماندند و پشت سر هم بچه میزاییدند. بزرگترین دغدغه شان طعم خورشت قورمه سبزی و بزرگترین دلهره شان این بود که زن مجرد طبقه ی چهارم هوویشان شود. آنها هیچوقت دلهره های مورنینگ[10] و مورتالیته[11] را نداشتند. هیچوقت بعد از ۷۲ ساعت بیخوابی سر امتحان ارتقا نمینشستند. آنها هرگز کاری که به درد مردم بخورد نمیکردند. بزرگترین کار آنها در زندگی زاییدن بود که به زعم دکتر میلانی از پس آن هم درست بر نمی آمدند. پس همیشه با داد و هوار و بد و بیراه از آنها پذیرایی میکرد تا نفرت شدیدی که ازین موجودات بدردنخور داشت را یکجوری نشان بدهد یا حداقل خودش را سبک کند. خودش هم نمیدانست چرا از چشم آبی متنفر نبود. شاید چون چشم آبی داد نمیزد، به همسرش فحش نمیداد، مقاومت نمیکرد و فقط حالا که فاصله ی دردهایش کمتر شده بود و دردهایش شدیدتر شده بودند آرام و بی صدا اشک میریخت و کناره های تخت را با دستانش فشار می داد. دکتر میلانی میدانست بودن در این مرحله یعنی چقدر درد. و همینطور ارادتش به چشم آبی بیشتر و بیشتر میشد.

همینطور نشسته بود پایین پایش و منتظر آمدن بچه بود. بالاخره وقتش شد. سر نوزاد را که دید بلند گفت یکم مونده عزیزم زود باش. با تکان بعد سر نوزاد را در دست گرفت. بینی و دهانش را با تنظیف پاک کرد، دستش را دور گردن نوزاد حلقه کرد و او را بیرون کشید. نوزاد مثل ماهی لغزنده ای بیرون آمد. و انبوهی از مایع آبی رنگ درخشنده پخش شد کف زمین. انگار که تازه میتوانست نوزاد کوچک اندام را ببیند. تنش با فلس های نقره ای پوشیده شده بود و دم کوتاه پهنی داشت. سرش مثلثی شکل بود و گوش نداشت. مینا چیزی را که میدید باور نمیکرد. فکر کرد بالاخره آنهمه ریتالین خوردن کار دستش داده. فکر کرد حتما از بی‌خوابی است. حتما از بی خوابی باید باشد. تصمیم گرفت برای اینکه قوطی قرص کوچکش لو نرود عکس العملی نشان ندهد. بارها پیش آمده بود کنار همین تخت ها به خواب رفته بود و حتی خواب هم دیده بود. بارها میان غذا خوردن و حتا وسط گزارش های مورنینگ برای چند ثانیه خوابش برده بود. نمی بایست به روی خودش بیاورد. نوزاد را میان گان پیچید و به دست یک ماما سپرد. مادر را هم. فکر کرد تا ماماها به کارهای مادر و کودک برسند می تواند 10 دقیقه در همان لیبر بخوابد و حتما بهتر خواهد شد. در همین فکرها بود که صدای ماماها بلند شد. نبض ندارد. بلند اعلام کد[12] کرد و به بالای سر مادر چشم آبی رفت. نبض نداشت. تنفس هم. مردمک چشمش هیچ رفلکسی نداشت. بدنش سرد سرد بود. انگار ساعت ها بود که مرده. مینا سراسیمه به سمت نوزاد دوید. نه این دیگر خواب نبود. این نوزاد آبی رنگ فلس پوش، که با سر مثلثی و چشم های بسته اش به روی دنیا میخندید واقعی بود.

جلسه ی مورنینگ از همه ی روزها شلوغتر بود. همه ی رزیدنتهای زنان و داخلی و حتی یکی دو رزیدنت از بخش های دیگر آمده بودند. همه ی ماماهای بخش و بسیاری از انترن های بیمارستان. دکتر مینا میلانی پشت تریبون رفت تا گزارش اولین فیلر این سه سال اخیرش را بدهد. تا برای ننوشتن دستور سزارین برای بیمار 28 هفته ای بدون سابقه ی مستند و نوزاد ناقص الخلقه اش توضیح بدهد و احتمالا توبیخ بشود. چشم هایش را بست و گفت: این درست است که خون مارمولک ها آبیست!

 

 



[1] E-book reader

[2] اتاق اعمال جراحی غیر از سزارین

[3] شکست اقدام درمانی

[4] گیر کردن شانه ی نوزاد هنگام تولد

[5] بخش زایمان

[6] کتاب مرجع پزشکی زنان

[7] در آخرین مراحل زایمان

[8] ماده‏ای سبز تیره یا قهوه‏ای روشن است که قبل از زایمان، حین آن یا پس از تولد از روده‏های جنین خارج می ‏گردد. اگر جنین تحت هر گونه فشاری باشد، ممکن است مکونیوم وارد مایع آمنیوتیک گردد و در حین زایمان مشاهده شود.

[9] تخت مخصوص زایمان

[10] جلسه ی گزارش دهی کادر آموزشی بیمارستان

[11] مورتالیته و موربیدیته کمیته ی بررسی مرگ و میر و بیماری

[12] مختصر کد آبی یا کد 99 - اعلام ایست قلبی و درخواست لوازم احیا

قصه 1

وقتی داخل شد خانه در سکوت محض بود. مریم را صدا زد ولی جوابی نیامد ...نفسی از سر آسودگی کشید. کلیدها را پرت کرد روی میز، با کفش رفت تا آشپزخانه، کتری را گذاشت روی گاز، دوباره صدا زد: مریم خانوم! و برای اطمینان به اتاقها سرک کشید. همینطور به دستشویی و حمام. مریم نبود. سوت زنان برگشت و دوی مبل یله شد. به کارهایی که می توانست الان و در نبود مریم بکند فکر کرد. می توانست بدون لباس به قول مریم در خانه "جولان" بدهد. می توانست آن آلبوم به قول مریم  "پرهیاهو" را بگذارد و حسابی صدایش را زیاد کند. می توانست زنگ بزند به به قول مریم "اراذل" بیایند و با هم پلی استیشن بازی کنند. می توانست ... از این فکر چشمانش برق زد. نیم خیز شد و لبخند کجی بر لبش نشست. 

بلند شد و بشکن زنان به حمام رفت. بعد همانطور خیس و آبچکان بدون حوله برگشت و رفت به اتاق. نگاهش روی تخت خواب بهم ریخته ثابت ماند. این ملحفه ها زیادی زبرند. ملحفه را جمع کرد و با آن ملحفه های آبی کمرنگ نرمی که عموی مریم از آلمان خریده بود و مریم هیچوقت دلش نمی آمد از آنها استفاده کند عوض کرد. بنظرش آمد چقدر مرتب کردن روتختی به نحوی که هیچ چروکی روی آن نمانده باشد سخت است. موهایش را مرتب کرد و عطر به قول مریم "آب وحشی"[1]اش را به خودش زد و با احساس وحشی بودنی که از استشمام این به او دست داد احساس کرد چقدر گرسنه است. فکر کرد چقدر وقت دارد؟ تصمیم گرفت با نان سرو ته این خوی وحشی را هم بیاورد تا یک غذای حسابی بپزد. خواست که نان ببُرد. عاشق بریدن نان بود. از وقتی در کودکی در تمام فیلم های غربی محبوبش دیده بود که مردم نان قلمبه ای را روی میز میگذارند و می برند، دلش از آن نانها و بریدنشان را میخواست. هر دو روزی بکلی مسیرش را دور می کرد تا برود و از نانوایی خیابان میرزای شیرازی نان تست درسته ی تازه بخرد. چاقو را که دست گرفت با خودش فکر کرد همین است. این کار را میکنم. چاقو را برداشت آب کشید و با دقت خشک کرد. یک دستمال برداشت و چاقو را به دقت لای آن پیچید. با عجله به سمت اتاق رفت. دوباره روتختی چروک را مرتب کرد. به مریم پیغام داد: "کجایی عزیزم؟ کی میای؟" دیگر خودش هم از این عزیزم ها و بدتر از آن کجایی ها خسته بود. فکر کرد. نباید چیزی را از قلم می انداخت. جوابی از مریم نیامد. حساب کرد که اگر مریم دو ساعت دیگر هم برگردد وقت کافی دارد. تلفن را برداشت و رفت روی تخت دراز کشید. 

-         الو. بیا دیگه کی میایی. نه نه زودتر بیا. بیا دیگه لوس نکن خودتو.

چشمهایش را که باز کرد او اونجا بود. چطور نفهمیده بود کی آمده. نور کم رمق روز از میان پرده افتاده بود رو تخت. روی انحنای کمرش. دستش را دراز کرد. از لمس این دره خوشش می آمد. فکر میکرد همین دستش که لیز می خورد و میرود پایین همین شروع ماجرا بود. بعد آسان میرسید به گودی ته دره و آنوقت بود که سخت میشد. سربالا باید می رفت. سربالایی همیشه بیشتر جان می گرفت از آدم. سخت بود از گرمای ته دره دل کندن و بالا رفتن. سخت شده بود. وسط سربالایی بود حالا و باید جان میکند تا جان در ببرد. تصمیمش را گفت. باید تمامش میکرد. لغزید تا لبه ی تخت و با دست 
دنبال چاقو گشت. فکر کرد چه کار عاقلانه ای بود پیچیدن چاقو در دستمال. ممکن بود دست خودش را ببرد. چاقو را از میان دستمال برداشت. فکر کرد که این گودی، همین دره بهترین جا بود. بهترین جا بود و بهترین زمان همین حالا بود. صدای ناله ی خفیفی آمد. با گرمای نمناکی که زیر شکمش دوید آهی کشید و به پهلو چرخید. هوا تاریک شده بود. نور کوچک چشمک زن روی گوشی موبایلش چقدر پرنور به نظر می آمد. دست دراز کرد. مریم بالاخره جواب داده بود: " نمی آیم. شاید شب هم نیایم. با بهادر باید برویم سراغ طلبکارها"  سراسیمه برگشت. ملحفه ی نرم آبی پاره شده بود. گرمای نمناکی زیر پست گونه اش دوید. امشب هم نمی آند. امشب هم بهادر کاشف دره ها بود...



[1] Eau sauvage of Dior™

معلم

وقتی که مامان من را فرستاد کلاس زبان خیلی کوچک بودم. مدرسه مان یک هفته صبحی بود یک هفته بعد از ظهری. بعد از ظهرها بلافاصله از مدرسه می رفتم کلاس. آموزشگاه ما تنها آموزشگاهی بود که آنوقت ها در آن محله وجود داشت. چون اصلا آن محله ی زمان کودکی هایم هم یکجورهایی حومه ی شهر محسوب میشد. توی کلاسمان هم من از همه کوچکتر بودم. بیشتر دخترهای دیگر راهنمایی یا دبیرستان میرفتند ولی من دبستانی بودم. آن آموزشگاه یک معلم داشت که خیلی محبوب بود. خانم تپلی بود که پوست تیره ای داشت و روسری اش را زیر گلویش سنجاق میکرد. ماهمه دوست داشتیم هر ترمی که بالا میرویم خانم جعفری معلممان باشد. چونکه خانم جعفری خودش دو تا دختر نوجوان داشت و با ما خیلی مهربانانه برخورد میکرد. یک روز یکی از دخترهای دبیرستانی کلاس خیلی ناراحت و عصبانی بود. اسمش بود طاهره ی نانکلی. یک دختر سفید روی بالا بلند و چادری ای بود. خانه شان توی همان خیابان آموزشگاه کنار سلمانی بود. ۴ تا خواهر داشت و یکی از خواهرهایش که اتفاقا تپلی و سبزه بود هم به آموزشگاه ما می آمد. او هم بعد از ظهری بود. بعد طاهره برای خواهر کوچکترش توی سر گرد و نرم نان بربری را خالی میکرد و ساندویچ درست میکرد. من هم اینکار را از او یاد گرفته ام و هنوز هم میکنم. خیلی خوشمزه میشود. طعم دلواپسی خواهرانه میدهد.آخر خواهر من آنوقت ها کوچک بود. هرچند خیلی هم مهربان بود. آنقدر که وقتی کلاس اول بود با پول توجیبی های کوچولویش برای من از مغازه ی نزدیک مدرسه شان چیزهای کوچولو میخرید. حتا یکبار هم رفته بود آنطرف بولوار اصلی و برایم با پولهایی که جمع کرده بود یک روان نویس صورتی قشنگ خریده بود. رفتن آنطرف بولوار برای یک بچه ی۷ ساله خیلی کار بزرگی بود. ولی وقتی من دبستانی بودم هنوز بلد نبود برای من لقمه بگیرد.  خانم جعفری به طاهره گفت که چی شده دختر جان. چرا ناراحتی اینقدر. گفت که در دبیرستانمان امروز به چادری ها جایزه داده اند ولی به من نداده اند. آخر طاهره از آن چادری های اصیل واقعی بود. از آنها که چادرش کش نداشت و کمی هم موهایش بیرون میفتاد و همه خاندانش جد اندر جد چادری بوده اند و اصلا کش انداختن چادر برایشان بکجورهایی کسر شان بود. خانم جعفری گفت برای این ناراحتی؟ چون به تو کادو نداده اند؟ چی به تو بدهند که ارزش تورا داشته باشد دختر جان. عزت نفس داشته باشید بچه ها. اینکه کسی به شما کادو ندهد از شما چیزی کم نمیکند. اینکه کادو ندادن به شما ناراحتتان کند ولی، از شان شما کم میکند. همین شد که من در تمام عمرم یادم ماند که کادو نگرفتن در هیچ موقعیتی نباید آدم را ناراحت کند. و نکرد. حتما من و طاهره هم این را به بچه هایمان یاد میدهیم. اینست که معلمی خیلی خوب است. به همین راحتی یک معلم خوب یک نسل را تغییر میدهد.

خر عصاری خوشحال

فیسبوک میگوید که چهار سال پیش در چنین روزی روی وال من نوشته بوده : رگ زبونمو زدم!

و من فکر کرده بودم بازهم از همان چرت و پرت هایی هست که نمیفهمم شوخیست جدیست چیست

و تحویلش نگرفته بودم.

به قول علی شخم میزنم. به صندلی گنده ام تکیه می دهم. پاهایم را میگذارم لبه ی میز و خودم را سُر میدهم عقب و فکر میکنم.

همه چیز را داده ام و بر فراز ایستاده ام. دقیقا آنجایی هستم که میخواسته ام باشم. و اگر درد پریس نبود میتوانستم راضی ترین دختر زمین باشم.

بعد دیگر نمیشد فکر کنم.

نامه های نخوانده و ننوشته مانده بود و مهمتر از همه P&ID تلنبار شده. درد چشم پریس هم که یک علامت تازه ای بود هم، وظیفه ای که جواهر بر عهده ام گذاشته بود هم. اکشن پلن های کارخانه ها هم. برای همین دیگر فکر نکردم. کار کردم. به کار فرار کردم. و من گریزپایم در فکر کردن به اینکه همه ی چیزهایی که داده ام ارزشش را داشته که چهارسال پیش همچین روزی تحویلت نگرفته باشم؟

چه فرق میکند

تو رفته ای. من گفته ام برو و تو رفته ای. برای همه ی تحویل هایی که نگرفته ام و به جایشان مشقهایت را نوشته ام و فرمهایت را پر کرده ام و رزومه ات را ساخته ام و وقتی سرباز بودی آن عطر وودت را توی کیفم به این طرف و آنطرف کشیده ام. و بعد یک روزی همه ی راه ها به آخر رسید و در منزل امن مقصود جای من نبود. نبود لابد که گفتم برو و رفتی‌.

تو نبودی فقط که رفتی. رفتاندنتان کار من است. و فرار کردن از رفتنتان به کار هم کار من است. و این است که من دقیقا آنجا که میخواسته ام ایستاده ام بدون شما و شما؟ و شما دلخوشید با همان تحویلهای کوچکی که میگیرندتان و من نبودم که بگیرم چون داشتم بار میکشیدم.

شما امروز خوشحالید

من اینجا خسته ام و مشغول و راضی و ظرف سالادم را تند تند میخورم و همزمان ایمیلم را روی تلفنم تایپ میکنم و همزمان فکر میکنم علت حادثه ی صبح پلنت آبادان چه میتوانسته باشد و یک گوشه از مغزم مینویسم که به نواب زنگ بزنم و یادم باشد بپرسم مسیر ونت هوا باز بوده یا نه و اسم سرشیفت را بپرسم و اسم شیفت کنترل را و اگر خانی و سعدونی بودند بگویم فدای سرتان، سرتان سلامت بچه ها و به مادرم زنگ میزنم میپرسم کجاست و کی میرود پیش پریس. بعد سالاد خورده نخورده زنگ میزنم به نواب و همزمان سرچ می کنم کلینیک بصیر امروز چه دکتری دارد. بعد هم P&ID نصفه کاره را باز میکنم و همینطور که لاینها را چک میکنم شماره ی دکتر جوادزاده را میگیرم که اشغال است یا مسدود است. و ناگهان میبینم که اگر بخواهم ببینمش باید به سرعت راه بیفتم بروم توانیر و هی فکر کنم که قرار امروز با بچه ها را کنسل بکنم یا میرسم . و بنا را میگذارم بر رسیدن که نمیرسم سروقت چون شاد راه بندان است و ملاصدرا به شیخ بهایی جنوب بسته است و چمران به همت شرق خروجی ندارد و تا من قدر عرض کردستان را طی کنم که برسم به شیراز یک تهران را چرخیده ام و یکساعت دیر رسیده ام به دوستهایم. و ۹ برسم خانه و پریس اشک بریزد و من بیجواب باشم. و او بخوابد و من باز فکر کنم و فکر کنم که چرا شما خوشحالید و من خر عصاری ای هستم که حتا وقت ندارم خوشحال باشم و از این راضیم!

حافظه ی ژنتیک من و قوم فراموش شده ام

اولین باری که با این پدیده رو به رو شدم ۱۷ سالم بود. پدربزرگم فوت کرده بود و شب خاکسپاری اش مردم زیادی آمده بودند خانه شان. یکنفر هم نمیدانم از کجا آمده بود و مرثیه خوانی می کرد. من تقریبا اشک هایم را ریخته بودم. روی ایوان نشسته بودم و به کسانی که تازه می آمدند خوش آمد میگفتم. ناگهان مداح شروع کرد به تالشی خواندن. صدای فریاد مادربزرگ و عمه هایم بلند شد و بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. چیزی توی آن نوا بود که بزرگی غم را صدچندان میکرد. فقط یادم می آید که یکی از فامیلهایمان شانه هایم را می مالید، پدرم بالای سرم ایستاده بود. عموها به صورت مادربزرگم آب میزدند و پدرم به کسی گفت مرثیه خوان را مرخص کند.

بعد مدام این موقعیت تکرار شد. زلزله بم بود و تلویزیون برای غمناک کردن صحنه ها رویشان دستون تالشی میگذاشت. و من گریه می کردم. پدرم زمزمه میکرد و من بغض میکردم. تا همین امشب که شب عاشورای ۱۳۹۴ باشد. منکه خیلی وقت است نوحه های تلویزیون و هیاتها به جای برانگیختن هرگونه احساس غم فقط دلم را بهم میزنند و اعصابم را ناراحت میکنند، نشسته بودم جلوی تلویزیون و پسته پوست میکندم. طبیعتا تلویزیون هم مدام نوحه های مختلف پخش میکرد. که ناگهان به سرشان زد نوحه ی تالشی پخش کنند و من باز بغضم گرفت.

از لحاظ فنی من تالش زبان محسوب نمی شوم. گرچه تالشی را خوب میفهمم و اگر بخواهم میتوانم با لهجه ی فارسی خوب صحبت کنم، هیچکس با من تالشی حرف نمیزند. نه پدر و مادرم و نه حتا مادربزرگم. اگر هم بزند من فارسی جواب میدهم چون به لهجه م میخندند. وانگهی، زبان تالشی در خاطره ی حقیقی من نقش پررنگی ندارد. منکه تمام عمر تهران زندگی کرده ام و شریک غم و شادی های قوم و خویشم نبوده ام جز در موارد معدودی، توشه ی پرباری برنگرفته ام از غنای فرهنگ تالشی. نمیتوانم این غمی که با صدای سوزناک و زبان تالشی بر دلم می نشیند جز با چیزی در حافظه ی ژن هایم توجیه کنم. و شاید هم همین باشد آنچه قلبم را اینطور پر میکند با استشمام بوی برنج رسیده توی هوای، با اولین نسیم کوهستان، با اولین صدای موجهای دریا، با دیدن نشخوار گاوها و با شنیدن آوازهایشان...

پاییز

بیا پائیز باشیم

سرد که میشود رنگ ها گرم بشود

تنها که میشویم پالتوهای گشاد جیبدار بغلمان کند

شبهای طولانی انار دانه کنیم و دلمان قرص باشد 

جوراب پشمی بپوشیم و پتو دور خودمان بپیچیم و دماغمان را توی بخار فنجان چای فرو کنیم و لابه لای شالگردنها رویا ببافیم

بیا خرمالو بخوریم و دهانمان گس شود و بغضهایمان را قورت بدهیم

بیا نارنگی ها را زیر بالش هایمان قایم کنیم و نیمه شب ها میان قصه خواندن ها بخوریم 

بیا پاییز شویم و دلتنگی نکنیم 

روزها کوتاهند

این پست یک عکس زیبا داشت که بلاگ اسکای نفهم نشانش نداد

 

کالی خواب آلود من

شما چرتتان گرفته بود پای تلویزیون و کنترل را محکم گرفته بودید توی مشتتان. حواستان هیچ نبود به ریشوی سبز پوشی که داشت برای عرب ها شاخ و شانه میکشید. نمی شنیدید یقینا. ما اما حواسمان به چشم های غرق خواب شما بود. به شاخ و شانه ای که نمی کشیدند و هنوز از همه ی شاخ و شانه های توی تلویزیون ها شاخ تر بودند. می کشتند. شاید هم اول شکنجه میکردند بعد میکشتند. شاید اصلا کشتار جمعی محسوب میشدند. آنوقت چه شیشکی واجبی میشدند این سبزپوش ها و هارت و پورتشان. زرشک! ما اینها را به آن زمخت ها که از سلاح چشمها هنوز چیزی نمیدانند نمیگوییم البته. روی صحبت ما شمایید. شما که نباید اینجور خوابالود نگاه کنید و بعد ناگهان دیگر نگاه نکنید. شما که کنوانسیون سرتان نمیشود و بمباران نگاهتان عامل شیمیایی دارد. شما که از جنگ و جنگ افروزی نمی ترسید. شما را باید اصلا ببرند سر در مقر سازمان ملل توی نیویورک به همه نشان بدهند. بعد هی قطعنامه صادر کنند که شما به خواب نروید. که شما چشمتان خوابالود نشود. بعد هی شما خوابتان بگیرد. هی تحریممان کنند. هی تحریم ها را زیاد کنند. هی ما روز به روز کمتر ببینیمتان. هی شما روز به روز کمتر بشوید. هی کمتر باشید. هی غصه بیاید بنشیند اینجا. از پوست و گوشتمان عبور کند برسد به قلبمان. چه میدانم به مغزمان. بعد حالا بشود سلاح هسته ای. بعد هی ان پی تی بیاید بازرسی کند شمارا، اندازه کند چه قدر غنی بوده اید که اینهمه بحران آفریده اید. که چرا، که چرا آرام نمیگیریم ما از بس غنی سازی شده غم نبودن شما. میدانید چیست؟ گور بابای صلح، بیایید، بیایید دوباره خوابالود حرف بزنید. بیایید جهان را به آتش بکشید، بیایید نسل کشی کنید، جنگ جهانی کنید، اصلا جنگ ستاره ها کنید. ویران کنید. خون بریزید. میان خون ها روی یک پا برقصید. جهان را برهم بزنید کالی* خواب آلود من.

*کالی: الهه ی مرگ هندوها. که روی یک پا میرقصد و دنیا تمام میشود.  

 

ما شغلمان مردن است

وقتی که مامان رفت حج، من دائما مریض بودم. یادم هم نیست چرا. ولی یادم هست که سه روزی که در عرفات بودند مادرم تلفنش را جواب نمیداد نه مادرم نه هیچ کدام از خاله ها. یادم هست که روی مناقصه ی تصفیه ی آب قم کار میکردم. تصفیه خانه ی مفصلی بود. سخت بود. تقریبا اولین p&Id ای بود که خودم میکشیدم. تا دیروقت میماندم سرکار. می آمدم خانه و تازه باید فکر میکردم شام چه بخوریم. پدر و خواهرم زودتر میرسیدند ولی به خودشان زحمت نمیدادند که فکری بحال شام کنند. نمیدانم چرا و طبق چه قانونی وظایف مادر تماما به من تفویض شده بود. دائما شماره تلفن مامان را میگرفتم و جواب نمیداد. هر روز اخبار را نگاه میکردم. بعد از 4 روز که مامان تلفنش را جواب داد و اسناد مناقصه را بستیم به سختی بیمار شدم. اول سرماخوردم. بعد که داروهای سرماخوردگی را گرفتم واکنش آلرژیک نامعلوم وحشتناکی نشان دادم که تمام بدنم ورم کرد و دردناک شد. وقتی به زور کورتون آلرژیم خوب شد روده ام بیمار شد. تا روزی که مامان برگردد من هر روز بیمار بودم و هر روز گریه میکردم

مادر من عاشق زیارت است. برای کسانی مثل او تنها پناهگاه از دنیایی که هیچ باهاشان مهربان نبوده مکانهای زیارتی است. من نمیتوانم هیچوقت به مادرم بگویم بیا بعد از صد سال نرو مکه و پولش را بده به فقرا. به فقرایی که تمامی ندارند و به علاوه کسی به همسن و سالهای مامانم که سالی چند بار میروند دوبی و ترکیه و مقدار معتنابهی اقلام مصرفی میخرند و حتا اگر هم نروند باز هم جز مصرف گرایی افراطی و آباد کردن چرخه ی تولید چین و ترکیه کار بهتری ازشان برنمی آید نمیگوید بیا پول این سالی 100 دست لباس بیخود را بده به فقرا.

نمیتوانم تصور کنم کسانی آنجا توی منا مرده اند که دخترانی دارند که اینجا چشم انتظارند و آنقدر دلشان مثل سیر وسرکه میجوشد که بیمار میشوند. نمیتوانم تصور کنم که کسانی اینجا بنشینند و بگویند خوبشان شد میخواستند نروند خرجش را بدهند به فقرا. نمیتوانم باور کنم با مردن کسانی که طوری فکر میکنند که ما فکر نمیکنیم دلمان خنک میشود. گل بگیرند دلمان را که نمیفهمیم بدبختی سهممان است. چه آنوفتی که پاتایا را آباد میکنیم و با هزار مرض برمیگردیم. چه آنوقتی که به حج میرویم و برنمیگردیم. چه آنوقتی که با پراید قسطیمان میرویم شمال و کنار پارک شهر چادر میزنیم و باران میگیرد. چه وقتی که سالها پس انداز میکنیم و بدون اسپانسر و حمایت قانونی به دنبال رویاهایمان در قله های رفیع میرویم و هیچکس نیست جسدمان را برگرداند. ما شغلمان بدبختیست. ما شغلمان مردن است.

 

ما مردمان خاور میانه ایم...

بعضی هایمان در جنگ کشته می شویم...

بعضی در زندان...

بعضی هایمان در جاده می میریم...

بعضی در دریا...

حتی بلندترین کوه ها هم انتقام تنهایی شان را از ما می گیرند، چرا که ما شغل مان "مُردن" است.

"نشاط حمدان"

 

من، کالیگولا، ما، هاوس

I used to be someone happy 

کیفیت اسپیکرهای تالار وحدت همیشه خوب است. بیت آهنگ را دوست دارم. زانویم را به لبه ی بالکن تکیه داده ام و سرم را با بیت تکان میدهم. I used to be someone happy
نمایش تمام شده. مردم همه سرپا ایستاده کف میزنند. بازیگرها جلو می آیند و تعظیم میکنند. من هنوز نشسته ام. دلم میخواهد این لحظه و این موزیک هی کش پیدا کنند. کالیگولا از اول هم خوشبخت نبود، و از اول هم عادی نبوده. آنقدر عادی نبوده که نه فقط با خواهرش میخوابیده که عاشقش هم بوده. ولی تا وقتی دروسیلا که تمام عصیانش بوده مرده است نفهمیده خوشبخت هم نخواهد بود چون اساسا خوشبختی وجود ندارد. « من دیوونه نیستم و هرگز به عاقلی امروز نبودم. خیلی ساده ناگهان در خودم حس کردم که به یک چیز غیر­ممکن احتیاج دارم. مسائل به صورت فعلی به نظرم رضایت­بخش نمیان ... دنیا به صورت موجود غیر­قابل تحمله.» و فریاد میزنه « انسان­ها می­میرند و خوشبخت نیستند » «پس من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید یه یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.» و دیگر عاشق هم نیست. یا شاید اصلا مفهوم دوست داشتن برایش عوض شده: « درسته به­ خاطر میارم زنی رو که دوست داشتم چند روز پیش مرد ولی مگه عشق چیه؟ یک چیز ناقابل. این مرگ اهمیتی نداره. قسم می­خورم. فقط نمودار یک حقیقته، حقیقتی که احتیاج منو به ماه قطعی می­کنه، یک حقیقت ساده و روشن و کمی احمقانه که دیر کشف میشه و حملش مشکله.»

ولی ماه چیزی نیست که بشود به دستش آورد یا آنرا داشت. بعد فکر میکنم چقدر آن هیچ گفتن کالیگولا با آن صدای همواره مایوس صابرابر از ته قلبم بوده. فکر میکنم چقدر تنهایی آدم هایی که میفهمند خوشبختی وجود ندارد شبیه هم هست. و چقدر منفور بودن آدم هایی که میفهمند همه مردم مثلا دوست داشتنی دور و برشان چه چهره ی نفرت انگیزی دارند که ابلهانه سعی میکنند پنهانش کنند شبیه هم است. من. کالیگولا. گریگوری هاوس

و بعد کسانی هم هستند که ظاهرشان هم دوست داشتنی نیست، اما اقلا نفرت انگیز نیستند. کرا. سیپیون. از کالیگولا هم نفرت ندارند. ولی آخرش کالیگولا تنهاست و نه کشته ی توطئه، که خودش قاتل خودش است. با نفرت انگیزتر جلوه دادن خودش. 

الان دیگر یکسالی شده که وارد دنیای not giving a shit شده ام. دنیایی که بشدت راضی ام میکند. به قول ویلسون خودم را دوست ندارم ولی خودم را تحسین میکنم. برای اینکه تاب آورده ام و خودم را نباخته ام. و به خودم افتخار میکنم برای اینکه هیچ چیز را به بهای نگه داشتن آدمکهای کاغذی و تقلبی نفروخته ام. همانقدر ازخودراضی، نفرت انگیز، مردم گریز، رقت انگیز و ناراحت، شناخته شده ام. اما نبوده ام. به قول هاوس: arrogance has to be earned

دچار هیچ شدن سخت تر از دچار ابتذال شدن است اما ارزشش را دارد. برای همین هم وقتی صابر ابر آن جور خسته طور میگوید هیچ، احساس میکنم همراه کایوس به رستگاری رسیده ام. 

I get a taste of blood in my mouth when you're near

A feeling that's too painful to bear

و چقدر موزیک خوب و بجا انتخاب شده. حتا آن نویزهای اولش. میتوانم یک عمر روی صندلی بالکن تالاروحدت دوست داشتنی لم بدهم، زانویم را به لبه ی بالکن لاخ کنم. فکر کنم که دیدی هلیکون ماه را نیاورد؟ و با بیت خوب اندلس سانگ ارن سرم را تکان بدهم

I used to be someone happy

و بعد just in a blink ، من، ماه، کالیگولا و هاوس...

 

 

جدال پوسته ای

حرف زدن از جنگ آسان است. وقتی ساکن اسکاندیناوی باشی، وقتی آغوش باز دموکراسی پناهت داده باشد. وقتی ثابت کرده باشی که جانت در آن خاورمیانه ی سراسر نفرت درخطر بوده و امپریالیسم جهانی خون آشام سابق از رژیم خون آشام فعلی نجاتت داده باشد

حرف زدن از جنگ در همین تهران هم آسان است. حرف نزدن از جنگ حتا. بعد وقتی وسط پررونق ترین خیابان آبادان قدم میزنی و دیوارها سوراخند از از گلوله، از گلوله ها، شاید، شاید فکر کنی که گلوله ها فقط سهم دیوارها نبوده اند. وقتی بدانی که کار زیرزمینی نمی شود در بزرگترین پالایشگاه ایران کرد، چون هنوز هم راکت های عمل نکرده میتوانند آن زیرها وجود داشته باشند. وقتی در تمام خرمشهر حتا یک دیوار به قدمت بیش از 30 سال پیدا نشود. حرف زدن یا نزدن از جنگ به این آسانی ها هم نیست

عبود مسئول انبارمان بود. روز اولی بود که رفته بودم پتروشیمی بندرامام. هم خوشحال و مغرور بودم، هم نگران و کم رو. تنها دختر بین کارآموزهایی بودم که با کلی این در و آن در زدن بعد از امتحان فن آوران در دفتر تهران، قرار شده بود بیاییم ماهشهر بمانیم. تابستان 88 بود. فرستادندم بروم از انبار کلاه و لباس بگیرم. عبود یک کلاه سبز تحویلم داد با یک بیلرسوت آبی نفتی و یک جفت کفش بزرگ. فکر میکردم بخاطر رنگ کلاه راهم نمی دهند یا حتا توبیخم میکنند. با اعتماد بنفس و خجالت توأمان گفتم ببخشید این کلاه برای کارگرهاست، من مهندسم. ناگهان فریاد کشید سرم که کارگر و مهندس ندارد. آدم باید آدمیت داشته باشد. این حرفها خجالت دارد. از تهران آمده ای اینجا کلاس بگذاری برایمان. برو همانجا که بودی ما اینجا فقط کارگر میخواهیم. کارگر یعنی کسی که کار میکند. گفت و گفت و فریاد کشید. بعد کلاه سفیدی را تقریبا پرت کرد در بغلم و رفت. رفتم در واحد و به سرپرستمان گفتم چه شده. گفت عبود؟ حالا صبر کن عاشقش میشوی. یک کمی تند است اخلاقش ولی ماه است ماه!

فردایش رفتم که لباس کار و کفش کوچکتری بگیرم. گفتم راستش من منظوری نداشتم. من فکر میکردم قانونش این است. برای من چه فرقی می کند چی بگذارم سرم، من که مجبور نبوده ام بیایم اینجا. همان توی دفتر فن آوران توی تهران و زیر باد کولر کار آموزیم تمام شده حساب می شد. من خودم خواستم بیایم اینجا. معذرت میخواهم. خندید و گفت ترسیدی؟ من همیشه زود جوش می آورم. رفت و کفش و لباس را عوض کرد. آمدم بروم که گفت صبر کن. هلاک میشوی زیر این آفتاب که. صبر کن با عباس برو. گفتم مهم نیست میروم. بعد دیدم که عبود در همان سرویسی است که ما را می برد خوابگاه. هر روز برایمان کلی قصه تعریف میکرد. گفت که آبادانی است ولی کسی را در آبادان ندارد برای همین در خوابگاه می ماند. 50 سالی داشت. هر روز از من می پرسید دلت برای خانه تان تنگ نشده؟ و من هر روز میگفتم نه. یک بار با بچه ها رفتیم آبادان. جمعه بود. نمیدانستیم روزها هیچ جاباز نیست اصولا چه برسد که جمعه هم باشد. میثم یک جا را نشانمان داد و گفت این واقعا جای گلوله ست؟ هنوز؟  

فردایش  میثم برای عبود گفت که چه دیده ایم. گیر دادند بهش که برایمان از جنگ بگو

قبل از اینکه چیزی بگوید چشمهایش  خیس شد. من از نگاه کردن به چشمهای خیس مردها طفره میروم. همیشه. میترسم. همیشه. نمیدانم چرا، فکر میکنم مرد اگر مرد باشد، باید یک چیز هولناکی آن پشت های چشمش شکسته باشد که با آنهمه قلدرمآبی نم به چشمش بیاید و از کسی، مخصوصا از خانم مهندسی که به قول خودش از پایتخت آمده اینجا برایش فیس کند. عبود گفت من هیچ چیز از جنگ نمیدانم. وقتی جنگ شد من از اینجا رفتم. ولی خیلی دیر بود. گفت که از آبادان پیاده زن و بچه اش را برداشته به سمت ماهشهر، گفت که شبها راه میرفته اند و روزها زیر سایه ی تانکری، نخلی اگر باقی مانده بود، چاله ای چیزی زن و بچه اش را میگذاشته، و خودش بر میگشته پی آبادی ای، به امید تکه نانی و آبی. گفت که دخترش گرمای روزها را تاب نیاورده و مرده. گفت که 3 هفته طول کشیده تا رسیده به ماهشهر و زنش را به برادرش سپرده و خودش آنجا مانده. کفت که نمی توانسته تصمیم بگیرد که بجنگد یا نه. گفت که دخترش تیر که نخورده بوده، زیر آوار هم نمانده بوده. دخترش اگر زنده بود از من بزرگتر بود لابد. گفت که زنش و برادرش بعدا در راه اهواز کشته شدند. نگران بودم این میثم و کاظم احمق بپرسند چطوری، نپرسیدند ولی. عبود گفت کدام دفاع مقدس؟ مگر کشتن و کشته شدن و به مرگ سپردن مقدس میشود؟ شما نمیدانید. راستش بیشتر یادم نیست. ولی یادم هست که میثم گفت که راننده به او گفته از کسی ازین چیزها نپرس دیگر، اینجا از هرکس چنین سوالهایی بپرسی بعد سی سال هنوز زخمش تازه است

به اینها که فکر کنی، آنوقت میفهمی چرا باید از توافق هسته ای خوشحال باشی و از جدال پوسته ای هراسان. که میفهمی بر کوس جنگ کوفتن، چه با ریش په با پیپ، چه با چفیه چه با سبیل، چه دعای کمیل خوان، چه سرومد زمستون گویان چقدر شنیع است و چقدر شناعت ساده مینماید پای خودت که وسط نباشد!

 

گورباچف

قدیمترها پدرم یک دوستی داشت که دوستش زن جوان خوشگل در و دافی داشت. اینها بچه دار نمی شدند. یعنی یادم هست آنوقت ها که رویان و ابن سینا و اینطور موسسات سرمایه گذاری روی تولیدمثل نبود، اینها رفته بودند انگلیس آی وی اف یا نمیدانم آی یو آی یا از همین چیزها که نمیدانم کدام به کدام است کرده بودند و باز هم بچه درست نشده بود. بعد این ها چون بچه نداشتند (یا لااقل من آنزمان اینجور فکر میردم- راستش را بخواهید خوب که فکر میکنم می بینم الان هم همینجوری فکر میکنم) خیلی رفتارهایشان با مادر و پدر من فرق داشت. مثلا همیشه باید برای اینها یک بشقاب میگذاشتیم. چون در یک بشقاب غذا میخوردند. راستش من همیشه خیلی چندش و کثیف هستم خودم و اگر مجبور باشم دهن زده ی دیگران را بدون هیچ عذاب وجدانی میخورم مگر اینکه طرف جذام داشته باشد. ولی هنوز با این سن و سالم نمیفهمم چرا آدم باید با کسی که دوستش دارد در یک ظرف غذا بخورد و این سنت را در مهمانی هم حتا نشکند. به هرحال، کاف و میم در نظر ما و خیلی ها زوج متفاوت و رمانتیکی بودند. من عاشق وقت هایی بودم که می رفتیم خانه ی آنها و شب هم می ماندیم. آنوقتا خیلی ها با اینکه در یک شهر زندگی می کردند شب خانه ی هم می ماندند. و همه یک کمد دیواری پر از رختخواب های زیبا و تمیز و خوشبو داشتند. ما البته هنوز هم داریم با اینکه جز مادر بزرگ و خاله ام، آنهم گاه گاهی، کسی شب خانه ما نمی خوابد. من عاشق خانه ی کاف و میم بودم چون یک عالمه عروسک های گنده ی خارجی خوشگل داشتند که من عاشقشان بودم. من البته هیچوقت عروسک بازی نمیکرده ام در خانه مان. هیچوقت هم عروسک نمیخواسته ام. یا جلوی ویترین عروسک فروشی خشکم نمی زد. من با موجودات خیالی دوست داشتم بازی کنم و آنها هم بزرگ بودند و هیچ عروسکی آن شکلی نبود. ولی عروسک های م فرق میکردند. یکی از آنها سیاه بود و من هیچ تصوری راجع به آدمهای سیاه پوست نداشتم در زندگی ام. همیشه از مادرم می پرسیدم چرا خاله میم اینهمه عروسک دارد ولی تو نداری؟ و مادرم میگفت چون خاله میم بچه دار نمیشود. و من همیشه فکر میکردم آدمهایی که بچه دار نمیشوند چقدر خوشبختند. چون بجای بچه هایی که همه ش خانه را بهم میریزند و هیچوقت به موقع نمیخوابند و نصف غذاهای دنیا را نمیخورند، عروسک های خوشگل و تمیز دارند و خانه ی تمیز و قشنگ و موهایشان را زرد میکنند و رژ قرمز میزنند و بلند بلند میخندند و بچه های مهمانهایشان را خیلی دوست دارند. بعد یک روز که رفته بودیم خانه ی عمو کاف این ها یک چیز سیاهی از اینور اتاق رفت آنطرف. گربه! داد زدم و اینقدر کولی بازی درآوردم که گورباچف بیچاره را انداختند توی اتاق و در را بستند. اسم گربه ی سیاه بیچاره گورباچف بود. از آن روز دیگر خانه ی کاف و میم را دوست نداشتم. تا اینکه بزرگ شدیم و گربه هم یادم نیست چه بلایی بر سرش آمد. بعد یک روز پدرم تنها رفت خانه ی کاف. و فهمیدیم کاف و میم طلاق گرفته اند. من دیگر بزرگتر بودم، یعنی رسما بزرگ بودم. دبیرستان میرفتم و چلچراغم را میخواندم که میم آمد خانه مان تنهایی. میم و مادرم با اینکه هیچ شبیه نبودند اما صمیمی بودند. معلوم شد بعد از آخرین جراحی بی فایدشان میم قید همه چیز را زده و رفته با پسر دوستش که پانزده سالی از خودش کوچکتر بود دوست شده. به همین راحتی رمانتیک ترین زندگی اطراف من از هم پاشیده شده بود. و میم برای من نماد تنهایی باقیمانده از فروپاشی بود. با آن موهایی که زرد نبود و لب های بی رنگی که بلند بلند نمیخندید که هیچ، گریه میکرد. میم که حتا در مراسم ختم و روضه مادر جدی من را با مسخره بازی هایش به خنده می انداخت!

کاف در خانه شان تنها بود و ما هنوز میرفتیم به آن خانه. بعدتر کاف با الف ازدواج کرد و بچه دار شد و تازه پدر بچه های دیگر الف هم شد و تازه پدرزن هم محسوب میشود. کاف خودش را به زندگی رساند. ما هنوز میرویم خانه ی کاف. میم را هم دیگر ندیده ایم. کاف پیر و چاق شده و پسرش شیطان و کثیفش عاشق دو چیز است: پدر من و عاشق گربه. همیشه به پدرم میگوید عمو مسعود پدرم راضی کن برایم گربه بخرد و ما همه میدانیم کاف گربه نمیخرد در خانه ای که جای خنده های میم در آن این همه خالیست.

 

شعر و تصویر از علی صالحی بافقی عزیز، صاحب کتاب من یک دو زیستم. از  اینجا ببینید و اینجا. و بشنوید از اینجا:


شنبه به نوروز

پارسال 28م که بود رفتیم انقلاب، فایل تایپ شده ی آخرین صفحه های پایان نامه ام را هم گرفتم، بعد رفتیم پاساژ ونک، شلوار لی خریدم، بعد رفتیم خیابان کار و تجارت که چیپوتله بخوریم، چیپوتله پر بود، رفتیم شهرکتاب، پازل هزار تکه خریدیم با مونوپولی، با تقویم، با کتاب هارمونی، با کتاب ردیف آمدیم که بیرون یکنفر فایتر میفروخت، یکی هم فایتر آبی خریدیم با غذایش. بعد رفتیم چیپوتله میز خالی پیدا کردیم. بعد قبض غذا را گذاشتیم پشت نکسوس با ناخن کشیدیم رویش عکسش افتاد روی قبض، بعد غذایمان را خوردیم، خوشمزه نبود زیاد. بعد دنده عقب گرفت خورد به سطل آشغال، Aی 206 Aش کنده شد. من برش داشتم که دوباره بچسبانیمش ولی بازهم گم شد بعدا. بعد من را رساند به خانه مان و خداحافظی کردیم. پارسال هوا خیلی خوب بود. یک آفتاب گرم و خوبی بود. دلم هم گرم و خوب بود، پشتم هم.

سالی که گذشت من زشت ترین، لزج ترین و بزرگترین قورباغه هایم را قورت دادم. بهار که شد رفتم دفاع کردم از پایان نامه ام. بعدش به پدرم گفتم تصمیم را گرفته ام. بعدش همه ی کارهایمان را کردیم. تا آخر تابستان انگشتر و لباس و بقیه هم انتخاب شده بود. بعدش مثل دور تند فیلم ها گذشت، هی همه چیز به هم پیچید و یک روز همه ی آنهایی که ساخته بودم را بغل زدم و بردم از بالای بالای بام یکی یکی پرت کردم پایین و شکستم. بعد همانجور صاف صاف آمدم نشستم سر جای خودم. غصه بود، ولی باید تاب می آوردم. آوردم. آنقدر صاف ایستادم که مهره ی 4م از بالا صدایش درآمد. بعد هر روز هفته را یک جوری پر کردم که هیچ فکر نکنم چه ها شده است. ولی کردم.

سالی که گذشت را دوست ندارم ولی از مهسایش راضی ام. تمام غصه ی آوار شده ی 4 سال را یکبار فقط هوار زدم و گریه کردم. شب یلدا. روی تراسِ بارِ ریو، توی گوا، وقتی که بهرام دست انداخت گردنم، وقتی که 7 امین لیوان را مژده از دستم گرفت، وقتی که بار بسته شد،‌ کارگرها شروع کردند به طی کشیدن زمین و برق انداختن میزها، وقتی 8مین لیوان از دستم افتاد و شکست، بارتندر کوتوله تند و تند پشت سرهم گفت نو پرابلم ما ام، وقتی قوطی خالی سیگار را پرت کردم روی میز و گفتم من میروم سیگار بخرم، وقتی که 2 ساعت از نصف شب گذشته بود و مهشید و آرش دنبالم راه افتادند که نصف شب هیچ جا باز نیست، وقتی که سه نفری توی خیابان های خالی و خلوت و خاکی هوار زدیم می پرستم کن، در عالم مستی، امشب شب یلداست، وقتی که پایم گیر کرد به چیزی که نمیدانم چی بود و خوردم زمین، وقتی زانوی پر شن های ریز شد و محلول ضدعفونی را آرش گرفت رویش تا من با ناخنهایم شنریزه ها را دربیاورم، هنوز گریه نکرده بودم. بلند شدم راه افتادم با خونی که روی زانویم ریخته بود و به لابی من گفتم دو یو هّو سامسینگ تو هلپ می وید دیس؟ و همانجا روی مبل لابی دراز کشیدم و مهشید و لابی من با گاز و ساولن زخمم را تمیز کردند، دیگر منگی از سرم رفته بود، تازه فهمیدم زخم که میشوی درد دارد، که اینکه روی مبل لابی اینجور میزربل افتاده منم. و زدم زیر گریه و صدای عبدالوهاب شهیدی پیچید توی سرم که عارف قزوینی میخواند که گریه را به مستی بهانه کردم و یاد گاراژدار جزیره سرگردانی افتادم که مست بود و گریه میکرد و فقط هستی فهمید که مست نیست. فقط همین یک بار. آنوقت آرش بلندم کرد تا دم اتاق آورد و سپردم به مهشید و به گمانشان که نمیفهمم،‌ مهشید بغلم کرد و آنقدر گریه کردیم تا مژده و بهرام و حمید بیدار شدند. و صبح ساعت 6 بیدار شدم و رفتم تاکسی بگیرم که بروم پوندا، تازه دیدم پایم زخم شده، بعد وسوسه شدم پماد بزنم رویش، ولی نزدم، زخمم را رها کردم و شلوار پوشیدم و رفتم. و  او هم رفت که رفت از دلم.

امسال هم هوا گرم و آفتابی است. 206 ما هم A ندارد، از اول نداشت. تنهایی رفته ام شلوار و کفش و روسری خریده ام. رفته ام یک بغل پر کتاب و دفترچه خریده ام، پازل پارسالی را قاب کردم و هیچ دلم نلرزید با نگاه کردنش، فایتر آبی هنوز زنده است، ولی دیگر آبی نیست، سفید شده. دلم گرم نیست، پشتم هم گرم نیست، وقتی که برگشتم زخم زانویم عفونت کرد، یک ماه طول کشید نا به ضرب آنتی بیوتیک از درد و سوزش افتاد، بعد هم جایش ماند، مثل روز اول. با همه ی سرسختی ام یک بغضی هم این روزها ته گلویم هست. مثل روز اول. ولی خوشحالم. خودم را بیشتر دوست داشته ام این چند وقت. اول مهر که عکس پروفیلم را عوض کردم مریم نافعی گفت انگار که زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد، که بود.

حالا بازهم همان زن تنها هستم ولی بعد از 6 ماه،‌ این آستانه ی فصل گرم است و شنبه برخورده به نوروز، دلم گرم میشود به 94 که فکر میکنم.

 

پرتقال

موهایم بوی پرتقال می دهند و نمی گذارند بنویسم. یقین دارم اگر مرد بودم عاشق بوی موهای زنی می شدم. زانوی پای راستم درد میکند و حتی وقتی گرمش میکنم آرام نمی گیرد. یقین دارم برف خواهد بارید، لااقل روی ارتفاع های شهر.

چشمهای درشتی داشت یقین دارم خودش اینطور فکر نمیکرد که بازهم مژه هایش را سیاه کرده بود و تاب داده بود. میان حرفم پرید و گفت کی به تو گفته باید؟ گفتم خودم! و ادامه دادم. با سرزنشی متبسم غرید که تو چرا اینقدر باید باید میکنی دختر؟ مادرت وسواس دارد یا پدرت؟ نگفتم پدرم، به جایش خندیدم که خودم! ولی مشکل من این نیست. داشتم از اینرسی برایش میگفتم. از کارهای تلنبار شده ام. چرخه ی معیوب عزاداریهای ناقصم. گوش نمیکرد و من از کسانی که به حرفهایم گوش نمیکنند متنفر میشوم. از او متنفر نشدم. گفت تو یکی از بهترین کسانی هستی که اینجا نشسته. همه چیز را خوب توضیح میدهی. برای همه ی حس هایت اسم داری و میدانی چه چیزی آزارت میدهد. انگار که بگوید تو اینجا چه غلطی میکنی دختر از دست من جز اینکه اینجا بنشینم و به پسرک ریزنقش پشت در فکر کنم و وانمود کنم که گوش میدهمت بیشتر بر نمی آید. من از کسانیکه از من تعریف کنند متنفر نمیشوم حتی اگر شنونده ی خوبی نباشند. بدون پوشیدن کتم بیرون زدم و فکر کردم این راهش نیست. تا دو هفته به تمام تماسهایی که پیش شماره 22 داشتند جواب ندادم.

وقتی کسی بدون علت درونی و فقط به دلیل خشکی هوا و  نرسیدن رطوبت کافی به بافت هایش لبهایش خشک شود، شکاف های عمودی و افقی روی نیمه ی داخلی هر دو لبش ظهور میکنند. ولی وقتی نیمه بالایی لب کسی خشک شود، پوسته پوسته و نارنجی می شود و این یعنی کبدش زیر بار کورتون ها و استروییدها و بقیه کوفت ها کم آورده. گفتم باید بیشتر آب بخوری. و در همان حال فکر میکردم که آب را می نوشند با این حال من هرگز حاضر نخواهم گفت باید بیشتر آب بنوشی. حتا نپرسید چرا؟ و به حرفهایش ادامه داد. میدانستم چه میخواهد بگوید بعد این آسمان ها و آن ریسمان ها. باید کاری میکردم. باید حرفی میزدم. چیزی مثل آب پاکی. گفتم راکوتان نخور، جوش صورت ارزش از بین رفتن کبد را ندارد. و گفت که یک چیزی در آزمایشش 1300 بوده که زیاد بوده انگار. نگفتم که آنزیم کبدت آنقدر بالاست که ممکن است سیروز کبدی بگیری با این قرص ها. و فکر میکردم دکتر پوستت را باید دار زد! بجایش فقط تاکید کردم راکوتانت را قطع کن و روزی 6 لیوان آب ولرم بخور وگرنه بطرز دردناکی می میری.

بی مبالات! بهترین کلمه ای که توصیفش میکند. لخت راه میرود انگار که بار این دوپاره استخوان هم زیادیش میکند. بی مبالات ها کند زهنند و کند ذهن ها هیچوقت وسواس نمی گیرند. همه ی مخترعان بزرگ جهان از وسواس رنج میبرده اند. جهان بی مبالات ها مدیون ما وسواسی هاست ولی دست از آزاردادنمان بر نمی دارند. بی مبالات ها دوستان خوبی نیستند. آنها هرگز نمی فهمند کی باید از تو حمایت کنند. آنها هیچوقت از نگاه کردن به صورتت پی نمیبرند میخواهی با مشت بکوبی پای چشمشان. آنها نابودگرترین بی آزارنماهای جهانند.

باران می بارد. به باک خالی ماشین فکر میکنم. به مشقهای ننوشته و سگرمه های درهمش. به اینکه میداند کسی نمی تواند به کاری مجبورم کند مگر اینکه دوست بدارمش و دوست داشتنی میشود. به اینکه بیشتر از هرکس دیگری میداند ولی آنقدر باهوش هست که خطش نزده ام. به اینکه باید فکری به حال بایدها کنم. به اینکه نباید سرم را با سه شامپو بشویم و ندانم کدامش بوی پرتقال میداد. به اینکه دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من! به لینکه گلپر تلخ است. پوست پرتقال هم. عصبانی بودن از منی که با تو بود هم. ختم شدن همه ی این نوشته ها به یاد تو هم!

 

اینرسی

هات چاکلتی که میخورم بدمزه ترین هات چاکلتی است که یک کارخانه ی شکلات سازی میتواند تولید کند و در راستای حمایت از تولید کنندگانی که خوبند، مارکش کوبا بود، یعنی کیوبا نه، کوبا، با O. نشسته ام و درحالی که مهره ی چهارم از بالای ستون فقراتم تا سرحد مرگ درد میکند سعی میکنم که حساب کنم که این مخزن های لعنتی چند ساعت باید طول بکشد تا 5 درجه دمایشان کم شود. چون مخزن های ما هیچوقت دمایشان آنقدری که ما میخواهیم نیست و ما همیشه یا به سر میکوبیم که زیادی سرد نشوند و یا به سینه میزنیم که چرا سرد نمیشوند. بااینهمه دمای مخزن آنقدرهم حیاتی نیست که وقتی پشتم اینطور ناجوانمردانه درد می کند، وقتیکه شب فقط 2 ساعت خوابیده ام،  نروم خانه و طاقباز دراز بکشم و در شبکه های اجتماعی نازنین دوست داشتنی ام غرق شوم. آنکه مرا از خانه رفتن باز میدارد وجدان کاری نیست. اینرسی است. اینرسی بیماری بسیار مهم جدید من است. درواقع اما اینرسی آنقدرها هم جدید نیست. اینرسی واکنش دفاعی من است در مقابل روزهایی که دوستشان ندارم. اینرسی جای همه ی اشک ها و آه هایی است که باید روز "تولد"ش و روز "ولنتاین"ش و روز "سالگرد اولین باری که رفتیم کافه کا"ش و همه ی این روزهای لوس و بیمزه ی دیگری که در آنها خودمان را آدمهای شاد و خوشحال خیلی همدیگر را دوست بدار بدون هیچ مشکلی ای نشان میدهیم و از خودمان سلفی های خوشرنگ و خوشحال میگیریم و در اینستاگرام آپلود میکنیم، از خودم ساطع کنم و نمیکنم. نمیکنم چون من با خودم بیرحمم و هرکس مرا کمی خوب بشناسد این را میداند. و من حتا با آنهایی که مرا خوب میشناسند هم بی رحمم. به هرحال من الان اینجا پشت میزم در اولین طبقه ی یکی از بیقواره ترین ساختمان های تهران نشسته م و اگر برحسب تصادف از خیابان شفق به سمت شمال برانید می توانید همین الان مرا از پشت پنجره مشاهده کنید. مرا که هیچ این سطور را هم. نشسته ام و به خانه نمیروم و قصد دارم آنقدر اینجا نشسته بمانم تا مادرم زنگ یزند و بپرسد که کجا هستم. چونکه اگر به خانه بروم نمیتوانم با خیال راحت به این فکر کنم که کدام دانه از کدام رج زندگی من در رفته بود که حالا میان کلاف های پیچ پیجی غرق شده ام که دوستشان ندارم. و فکر نکنم که از اینکه دوستم ندارد آنقدر غصه نمیخورم که از اینکه دوستش ندارم. و بیماری اینرسی نمیگذارد که من به اینها فکر نکنم و کارهای مفیدتری کنم. زبان بخوانم، فیلم ببینم، گزارش های فرآیندی زشتم را تحویل بدهم و هزار کار دیگری که از فکرهای بیخودی بهترند. اینرسی نمیگذارد فکر نکنم که وقتی نیست ولنتاینی که برایم مهم نبوده هرگز هم روز دلگیری میشود که در تمام ثانیه هایش میدانم که کسی آنجا نیست که من دوستش بدارم یا بهتر بگویم، کسی آنجا هست که من دیگر دوستش ندارم... 

کا

مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود. می رفتم میخزیدم پشت همان میز قراضه ی زیر دوچرخه ای که به سقف وصل بود، کنار همان دیوار کثیف کنار پنجره، و هی سیگار میکشیدم و به این هم حتما فکر میکردم که دقیقا از کی تو آنهمه زشت شدی. مثلا اگر کافه کا بسته نشده بود، مثلا اگر ویدا نرفته بود ایتالیا، میرفتم و به روی خودم نمی آوردم که ویدا را میشناسم اصلا و از همان کیک های هویج خمیری بدمزه اش سفارش میدادم. مثلا اگر کافه کا اینقدر مزخرف نبود که بسته شود و دیگر اثری ازش نباشد ممکن بود با شکیب آنجا قرار بگذارم و هر بار که میگوید دوستت دارم به چالش بکشمش و عصبانی و شود هی حرف نزند و هی حرف نزند و من تنها تنها هرچه را که باید به تو میگفتم به شکیب بگویم. مثلا اگر کافه کا هنوز بود، مجبور میشدم از جلوی خانه تان بگذرم و فکر کنم چرا باید این همه حالم از آن ساختمان بهم بخورد. کافه کا نیست و من به خودم اصرار میکنم که تو نبوده ای هرگز. کافه کا را برچیده اند و اینهمه سال که با تو کافه نرفته ام آمار کافه های کثیف دوست داشتنی با غذاهایی که مزه ... میدهند را از دستم برده. بورژوای خندانی شده ام به قول انجمنی ها که لانجین پاتوقم است. حیران میان خیابان ها میچرخم و نه کافه کا هست، نه تو و نه هیچ جایی برای بوی سیگار گرفتن ...

زنی که نیست

به طرز اسفناکی جای خالی اش را در زندگیم احساس میکنم. که وقتی می آیم، خسته و کوفتـه، پاهـایم را بمالـد و غمـض پشتم را باز کند. که صدای در پارکینگ را که شنید، عود صندل را روشن کنـد، بابونـه آویشـنم را بگـذارد دم بکشـد، کـه بپرسد گرسنه هستم یا نه. که کی میخواهم شامم را بخورم. که بعد از شام مارولینم را بیاورد با نصف استکان آب و بدانـد قرص را روی غذا با دو قلپ آب بیشتر نمیخورم. که ساعت که ده شد بزند شـبکه آمـوزش و سـاکت بنشـیند بـه مرتـب کردن کتاب ها و مجله هایم تا من رادیو هفت ببینم. که برایم ماسک هلو و عسل بگذارد و بپرسد فردا کجا میخواهم بروم. که لباسـهایم را آمـاده کنـد. دانـه دانـه بـو بکشـد، کثیف ها را سوا کند، چروک ها را اتو کند و صبح که میخواهم بروم روی دسته ی مبل باشد. کـه بدانـد کـی کـلاس زبـ ان دارم کی یوگا، کی کافه میروم. کی پاساژ، کی هیچ حوصله ندارم و یکراست می آیم خانه و زود می رسم. حتا بداند من کدام موزیک ها را خیلی وقتست گوش نداده ام. فلش ضبط ماشین را از موزیک های تازه پـر کنـد بگـذارد کنار سوییچ. کفشهایم، بداند روی کفشم حساسم. که روزی که برایم شلوار پارچه ای گذاشـته، کـه حواسـش بـوده سـرد نیست و زانو درد نمی گیرم. کتانی هایم را بردارد به جایش بوتی، نیم بوتی چرمی بگذارد. من آنقدر هم حسـاس نیسـتم، همینقدر بداند بس است. همینقدر که وقتی میخواهم بروم پاساژگردی برایم آن چرمها را نگذارد که قـوزک انگشـتم ذق ذق کند. که روزی که میروم خانه ی معلمم بوت نگذارد دم در. معلمم آداب دان است، تا بیایم بپوشم کلـی وقـت جلـوی در معطلم میشود آنوقت من معذب میشوم. باید که بداند من آشپزی ام خوبست و آشپزی کردن را دوست دارم. باید که روزهای آخر هفته هر چه را نیاز دارم صـبح از فریزر در بیاورد،سبزی ها را بشوید ولی بگذارد خودم خوردشان کنم. پیـاز را هـم. هـویج را. هرچـه کـه خـرد کردنـی هست. باید بداند که من اینکار را دوست دارم. باید که فقط بنشیند یک گوشه و هر از گاهی ظرف های کثیف را از جلوی دستم جمع کند و وقتی غذا می پزم با من حرف نزند. باید ظرف های پیش از غذا را پیش از غذا بشـوید. چـون از سـینک پر از ظرف متنفرم. آنوقت منهم دوتا بشقاب میکشم به افتخار خودمان و میخوریم و حرف میزنیم و میخندیم. میداند که حوصله ی موهایم را ندارم. باید هروقت از حمام می آیـم زود یـک فکـری بـه حالشـان کنـد. خشکشـان کنـد، صافشان کند. یا حتا خیس خیس ببافد و جمع کند زیر کلاه. لوسیونم را خودم میزنم. میدانـد خوشـم نمـی آیـد اینکـار را بکند. باید وقتی میروم مهمانی برایم خط چشم بکشد و باید دستش قوی باشد که صاف بکشد. باید وقتی که دلم گرفته است و از دنیا نالانم بنشیند همانگوشه همانطور که آرام آرام عطرهـایم را گردگیـری میکنـد بـه حرف هایم گوش بدهد و بگذارد بغض کنم و آخرش فین فین کنـان بگـویم اصـلا تـو میفهمـی مـن چـه میگـویم؟ حتمـا نمیفهمی آخر تو چه میدانی، تو فقط یک ندیمه ای! میدانید من مجبورم این را بگویم چونکه شما ندیمه هـا را نمیشناسـید. من باید مرتب به او یادآوری کنم ندیمه است. آخر من خیلی مهربانم. من بـه او اجـازه میـدهم وقتـی نیسـتم لباسـهایم را بپوشد و جلوی آینه برقصدو بچرخد. من میدانم او اینکار را می کند و هیچوقت تنبیهش نمی کنم. اما مجبورم زود بـه زود به یادش بیاورم که فقط یک ندیمه است تا یکوقت میان چین های دامنم که گم میشد، یک آن توی آینه نگاهش نیفتـد و نگوید چرا من جای او نیستم! باید بداند که نمی تواند جای من باشد چون او فقط یک ندیمه است. با این حال من خیلی بزرگوارم. من میدانم لباس ها و جواهراتم را خیلی وحشتناک ست میکند و میپوشد. دلم برای لبـاس هایم میسوزد ولی هیچوقت به رویش نمی آورم. وقتی که خیلی خوشحال باشم دستش را میگیرم تا بـا آهنـگ هـای امیـد حاجیلی برقصیم. من اجازه میدهم با من برقصد. میگذارم همراهم فـیلم ببینـد و حتـا نظـراتش را هـم بزرگوارانـه گـوش میدهم و هیچوقت به بلاهتش نمی خندم. خب دست خودش که نیست. او فقط یک ندیمه است. هر چقـدر هـم کـه رازدار باشد، که به او اطمینان داشته باشم، باهوش نیست. من هم روی لوازمم حساس نیستم البته. مادامی که کودن باشد میتواند به هرچیزی که میخواهد دست بزند و بگذارد سر جایش. میتواند صبح ها وقتی بیدارم کرد بخوابد. خودم آب که خوردم، قاشق عسلم را که به زور فـرو دادم سـیبم را بـر میـدارم، چراغ ها را خاموش میکنم و می روم. گفته بودم بزرگوارم. حتا پسورد وای فای را میداند و وقت بیکاری حوصـله اش سـر نمی رود. البته به جز سر زدن هزار باره به یکی دو تا سایت پر از عکس لباس عروس کار دیگری بلد نیست بکند. من بـهاو اجازه میدهم برود بیرون برای خودش بچرخد. دوست پسر بگیرد حتا. تا وقتی پسره را نمی آورد اینجا برای من مهـم نیست. ولی من نمیتوانم اورا با خودم جایی ببرم. مگر اینکه بروم سفر. خوب میدانید آنجا به وجودش نیاز دارم. من هیچوقت سرش داد نمیزنم. با اینکه کندذهنی اش کفرم را سر مـی آورد، مـن دوسـتش دارم. سـفاهتش را، صـداقت احمقانه اش را، وفاداری اش را دوست دارم. او هم مرا دوست دارد. میدانم. برایش هدیه میخرم و او همه ی آنهـا را مثـل چشمانش مواظبت میکند. میدانم اگر نیایم دلش هزار راه میرود او هیچوقت به من تلفن نمیزند ولی میدانم که تند و تنـد دعا میخواند و به بیرون پنجره فوت میکند. میدانم اگر بمیرم گریه میکنـد. مـن او را دوسـت دارم بـا اینحـال نمـی تـوانم بگذارم برایم درد دل کند. اگر برایم درددل کند فکر میکند با هم دوستیم. من اهمیتـی نمیـدهم ولـی بـرای خـودش بـد میشود. چون اگر دوستم باشد نمیتواند اینهمه ساکت و سر به راه بماند. آنوقت دایما به خلاص شدن از دستم فکر میکنـد و خوب اذیت میشود. آه، او کودن تر از این حرفهاست که فکرهایش به نتیجه برسد، آنوقت فقط غصـه میخـورد و دیگـر چشمهایش برق نمیزند و دیگر غذاهایش خوشمزه نیست. من مجبورم به او یادآوری کنم که فقط یک ندیمه است و مـن با تمام وجود نبودش را حس میکنم...

وحشی بافقی

 هنوز دل و دماغم را روزمرگی های خاکستری و غرزدن های قهوه ای نبرده بود. لباس که می پوشیدم رنگ داشت، رنگ هایش هارمونی داشت، هارمونی اش هم پر بود از فاصله های هفتم و هشتم. مانتوی گل باقالی ارغوانی ام را، مانتو که چه عرض کنم یکی از بسیار تونیک های کشمیریم که چاکشان تا کمرم می رسید، با شلوار و کفش تابستانی سفید پوشیده بودم با همان شال بنفشی که وقتی شهرام هنوز دوستم داشت انتخاب کرده بود و برای کادوی تولدم پیشنهاد کرده بود و درآمد که میدانستم بنفش دوست داری. شهرام، همکار بی آزاری بود، آزارش به خودش هم نمی رسید، آنقدر چاق بود که دکمه ی اول پیراهنش بسته نشود و او را که لباس دامادی پوشیدن دیسیپلین بازرگانی اش بود با گره ی کرواتی که روی یقه ی باز کج میشد عذاب بدهد. اینکه چرا شهرام به ناگه مرا از زمره ی همکارهای مورد علاقه ش خارج کرد را هنوز نمیدانم ولی روزی که شال بنفش را به آن مجموعه ی بدیع رنگ اضافه کرده بودم همکار مورد علاقه ی شهرام محسوب نمی شدم با اینکه هنوز سر نهار اصرار داشت به من از آن ته دیگ های هوس انگیز مادرجانش بدهد و البته تا از در میروم زیرآبم را پیش هرکس که صلاح میدانست بزند. اینها را میگویم که بدانید چه روز نامربوطی عطاریان نامی به من زنگ زد و گفت میروی به نفت "بوق" و توصیه نامه ای که پدرت به تو داده می دهی به صباحی نامی. کلافه شده بودم. توصیه نامه را نمیدانستم کجا سر به نیست کرده بودم و اساسا قصد عوض کردن شغلی را که درآن اسطوره ی همه ی مدیران بالا دستم بودم را نداشتم و عقلم هم به خیلی چیزها قد نمیداد. همانطور که در دلم به پدرم بد و بیراه میگفتم که دست از تعیین تکلیف کردن برایم برنمیدارد، میروم بانک می آیمی به مدیر جان گفتم و توصیه نامه ی پیدا شده را با غیظ بغل زدم که بروم که به صرافت ریخت و قیافه م افتادم. اینطوری؟ دوان دوان از احمدیان همیشه دانشجو مقنعه چروکی قرض کردم و راه افتادم. به جهنم. همینم که هستم. دور نبود. به دفتر معهود که رسیدم گفتند مرد مورد نظر نیست، به تبریز رفته. خوشحال ازنقش بر آب شدن نقشه شوم پدر و اعوانش برگشتم و یادم رفت که "بوق"ی هم هست. 

قصه ی عطاریان و پیگیری عجیبش تهوع آور تر از واگویه است اما کار خودش را کرد. دستور دادند به کارخانه بروم و با مدیر مهندسی وقت صحبت کنم که حتی اسمش هم یادم نبود! شال و کلاه طوسی ای کردم و رفتم. به جای کسی که باید میدیدم تنها اسمی که یادم بود را گفتم و رفتم نشستم توی دفترِ کسی که هنوز هم نامش را نمی دانستم. درست همان موقع بود که هنوز نپرسیده بود من از کجا سبز شده ام، گفت که دو همکار داشتیم قبل از شما رفته اند. متاسفانه. و بی آنکه به من ربطی داشته باشد گفت البته همه مرا مقصر میدانند. حوصله ام را سر می بُرد ولی چال های لپش آستانه تحملم را بالا برده بود. ادامه داد آقای صالحی از افراد بسیار متخصص بود که البته عاقبت به خیر هم شدند خانم، همین همسایه ی خودمان است، شنیده ام رفته ایرانول. پیش خودم گفتم عجب آدم بدبختیم. طرف را میخواسته اند گذاشته رفته آنوقت من باید بیایم جایش که دوزار هم نمیدانم و اصلا حتا نمیدانم ایرانول همین بغل هست و لابد باید تا عمر دارم هم سرکوفت بشنوم. و از آن روز، آشنایی تاریخی من با شبحی به نام آقای صالحی شروع شد.

خانم حسینی از آقای صالحی خبر نداری

صالحی که بود اینها را اینطوری جواب میداد

صالحی و دباغی اولین بار این را فولان

صالحی در خیال من مرد کوتاهی بود با کله ای نیم کچل و اضافه وزنی مشهود. تقصیر من نبود توصیفات این را میگفتند. طولی هم نکشید البته که چال لپی که دست و پا درآورده بود بفهمد من چقدر کندم و فیلش یاد بافق کند و هی این صالحی را بکوبد توی کله ی من که صالحی این ها کار دو ساعتش بود. 

هیچ دوست نداشتم با این مرد رو به رو شوم بخصوص از روزی که محبوبه برایم تعریف کرده بود که چطور شده که صالحی و دباغی و بقیه ی مردمِ محبوب را همین مردک ترک خنگ کوتاهی که مرا کرده بود توی پاچه ی اینها خانه نشین کرده و تا به خودم بیایم که ای دل غافل عجب خار چشمی هستم، چند ماهی گذشته بود و البته تنها فرقش برایم این بود که حالا دیگر خودم هم ازینکه آنجا بودم نه تنها ناراضی بودم بلکه خجالت هم میکشیدم و تنها فایده اش این بود که سرزنش های آقای چال لپ و متلک های خواهران دوقلو را خیلی ساده تر اتوماتیک وار با لبخند حاوی بلاهتِ غلط اندازم جواب میدادم.

دیگر یاد گرفته بودم آنجا دوام بیاورم. و به جای تحمیل کردن خودم به قلِ دوقلوها و رفقایش تنهایی نهارم را با معاشرت تازه واردین دیگر میخوردم. با دیلاق و موش و قل دوقلوها و غرغرو و مجسمه ی نزاکت و بلاهت یک جا نشسته بودم و با همه شان، و به خصوص با چال لپ، کنار می آمدم. 

دیلاق و مجسمه ی بلاهت و نزاکت همزمان با من به آن بدبخت ها تحمیل شده بودند. دیلاقه از هوش و علوم روز و زندگی اجتماعی بویی برده بود و در نتیجه قابل معاشرت بود. موش تنها جمله ای که بلد بود این بود که تو خرجت را پدرت می دهد چرا سرکار میایی؟ طبیعتا یا باید نادیده گرفته میشد یا میشنید که فضولی اش به تو نیامده. که البته هیچکدام، توی دلم میگفتم الاغ پدر من از روزی که من به این خراب شده آمدم خانه نشین است و البته کار کردن من از بورس بازی تو مفید تر بنظر میاید. بعد هم تمام عکس العملم چرخاندن میزم بود که نبینمش. مجسمه ی بلاهت و نزاکت آنقدر واضح بدردنخور بود که چال لپ محافظه کار هم حتا دست بکار شد و فرستادش برود. میماند غرغرو که علی رغم سعی واضحش در ندادن هیچ اطلاعات فنی بدردبخوری به من، آنقدر شریف بود که غرغرهایش هم بیشتر مایه ی تاسف برای خودش بود تا آزاردهنده. قل دوقلوها هم بود البته، منتها استراتژی خاصش برای اثبات برتری نادیده گرفتن سایر عناصر اناث بود و منهم هیچوقت آنقدر اجتماعی نبوده ام که شروع کننده رابطه با مردم مغرور باشم.  اینهمه را گفتم که بگویم برای ملال حاکم بر محیط کارم فقط اضافه شدن صالحی کم بود. که طبق معمول اولین زمزمه هایش را چال لپ در لفافه گفت و محبوبه هم برایم ترجمه کرد. 

کتابش را که غرغرو آورد که بفروشد، با اشتیاق وافر خریدم و شروع کردم به خواندن. عکس پشت جلد هم خیلی دور از تصورات من نبود. کتاب که تمام شد به خودم گفتم طرف واقعا آدم حسابی بوده دختر!

دیلاق قرار بود برود و من به دخترهای تازه تحمیل شده عادت کرده بودم، غرغرو حکم نگرفته بود و جلوی همه ی ما به چشمانش نم نشسته بود.  حالا همه میدانستند که او می آید. حالا دیگر هم میخواستم ببینمش و هم خوشحال بودم که کسی می آید و اینجا جای این موشِ مایه ی تاسف می نشیند که چیزهایی برای یاد دادن دارد. چون از این غرغرو که صد سال دیگر هم به من خیری نمیرسد. بلانسبت خر آمده ام قاطر میروم. لااقل یکی بیاید هرچقدر هم که از من متنفر باشد بهتر. بیشتر بهم گیر میدهد و من هم بالاخره یک توشه ای ازین "بوق" بر میدارم.

مضحک بود، چون صالحیِ واقعی کوتاه نبود، کچل هم نبود، در اشل "بوق" خوشتیپ و موقر هم محسوب میشد. ولی البته همانقدر که انتظار می رفت خشک بود.

میدانستم خشک نیست، چون قطعا تنها کسی بودم که از تمام آشنایان وفادار قدیمیش هم بیشتر کتابش را خوانده بودم و حاضرم شرط ببندم که تمام مدعیان و سینه چاکانش به تورقی بسنده کرده بودند. بهرحال میدانستم خشک نیست ولی برایم بدیهی بود که با "تو" عنقی میکند ابله. نگرانیم را به محبوبه که گفته بودم گفته بود نه صالحی اهل حاشیه نیست خودت میبینی. و من هم حواسم را دادم به کارم. گرچه چال لپ ترجیح میداد مستقیما معضلات گوساله های سامری را با خودم حل کند، از سبک معدود کارهایی که صالحی به من میداد خوشم آمده بود. از همه مهمتر! این آدم حرف نمیزد، تایپ میکرد. نعمتی برتر از این؟

بعدها دانستم کسی که سارای خنگ صبح تا شب دارد باهاش حرف میزند همین صالحی ست. بعدتر دانستم جز من که وقتی تایپ میکردم قطعا داشتم گزارش میدادم یا نامه مینوشتم یا در بدترین حالت حالِ دخترخاله م را میگرفتم، هروقت صدای کیبورد بلند میشود یکنفر دارد با صالحی چت میکند. و وقتی شعرهایش را روی بک گراند دسکتاپ سارا دیدم فهمیدم بافق دو دیوانه دارد. یکی وحشی، یکی صالحی!

از گریه های سارا به این نتیجه رسیده بودم که این دیوانه عاشق آن دیوانه شده لابد. سارا از خودداری بویی نبرده و مسلما کسی که اختیار اشک هایش را ندارد اختیار دلش که سهل است. حسادت در نگاه آن یکی موج میزد که چرا مدیرش یکی مثل موش است و نمی تواند باهاش صبح تا شب چت کند. و من، با زندگی خودم درگیرتر از اینها بودم که درگیر اینها باشم. صبح تا شب برای زرافه ای که میدانستم دیگر مال نیست از آن یکی دیوانه ی بافقی میخواندم که: از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت / چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت/ تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت / گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت/ نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت / نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت. و دنبال فرصت میگشتم که به این یکی دیوانه ی بافقی بفهمانم که خدا به سر شاهد است من نمیخواستم تو با فرزند توی راهت روی تخت بیمارستان خانه نشین شوی. و یافتم. خوب حرف میزد دیوانه و دانستم که رفیق است نه آنطوری که فکر میکردم سارا میخواهد، که نمیخواست بیچاره و اشکهایش را حرام مرد به مراتب معمولی تری کرده بود، نه آنطوری که آن یکی دخترک میخواست، نه آنطوری که غرغرو میخواست و نه آنطوری که خودم انتظار داشتم. دیوانه ی دیگری بود از بافق که میدانستم روزی که من روی صندلی اش که نبود نشستم، برادر کوچک هرگز نداشته اش را بغل گرفته و لااقل آنقدر خوشحال بوده که من که از قضا همان روز تولدم بود آخرین موجود مهم در جهان باشم.

 

این حرف ها

این حرفها را نمی شود به هر کسی زد، میدانی؟ تو هنوز مشغول نبودنت بودی وقتی که دوره کردن 6 قسمت Fast & Furious ها را شروع کردم و همانطور که به "شان"ِ توکیو دریفت زل زده بودم که لباس عوض میکرد و فکر می کردم چقدر دلم برای تن مردانه ی کسی تنگ است. این چیزها را نمی شود گفت. چون منکه زل زدن به بدن آدمها را بلد نبودم، "شان" ، هم قدر و هیکل تو بود. ولی اگر بگویم همه فکر میکنند که در بهترین حالت من چقدر هیز ام.

دوست داشتنت را ترک میکنم اگر درنیایی بگویی که شالگردنی که بافته ام را گردنت انداخته ای. که چه خوبست. که دستم درد نکند.

نکند تو هم دلتنگی؟ 

دوست داشتنت را ترک میکنم اگر که یادم نیاوری که این دست های من است دور گردن تو که امروز که آنقدرها هم سرد نشده هنوز به گردنت انداخته ای. که اگر نگویم هنوز آنقدر سرد نشده و نگویی به پیراهن زردم می آمد. 

دوست داشتنت را دارم ترک میکنم که نمی گویم آن پیراهنی که میگویی زرد نیست. چهارخانه ی کرم قهوه ای ات را میگویی.

یک قرن میگذرد انگار از آنروز پاییزی پارسال که باهم رفتیم کاموای کرم قهوه ای به قول خودت تدریجی را خریدی که برایم بباف. یک قرن باید گذشته باشد که یادم نمیاید شالت چه شکلی شد آخر.

دوست داشتنت را ترک میکنم. بگذار Fast & Furious ها تمام شوند، بگذار وقت کنم شالی برای خودم ببافم. بگذار دست هایم را دور گردن خودم بیاویزم ...

 

نرو

همیشه میخواسته ام آنی باشم که میرود و احمقانه ترین کاری را کردم که میشد. رفتم. سالها فقط من رفتم، از دست هرکس که آمدنی بود و ماندنی، یا میخواست که باشد، حتی تو!
امروز نشسته ام اینجا، روی نیمکتی که حتی زاویه هایش را زمان طوری چیده که رو به من نباشی، که با مه ی دیدن ها باز نبینم چهره‌ای را، نگاهی را که. . .

از رنگ چشمهایت میترسیده ام همیشه، زمین هم این رافهمید، زمان هم. نیمکت شد شش گوشه که من یک گوشه اش بیفتم و تو یک گوشه و نبینی آن را که در دل من میگذرد و نبینم آن را که در چشمت میشود دید. نشسته ام و نگاهت میکنم که میروی 

اگر این یک فیلم بود، اگر من فیلمنامه نویس بودم، اینجا نما خارجی میشد و می آمد درست بالای سر من، آنجا که یک گوشه‌ی شش گوشه‌ی نیمکتم و نگاه میکنم که میروی و میگویم به خودم که نکند برای همه ی رفتن هایم محکوم بشوم به این که آنی بشوم که می میاند و می بیند که همه میروند. 

آنوقت کارگردان نمای بسته از چشم های مشوش من را میخواست که از این فکر به خودش آمده و ناگهان قطره‌ای که گیر کرده بود آن گوشه گوشه‌ها سیل شد.

و من چقدر عاشقم حس آن لحظه ای را که گریه ام صدا ندارد و میدانم که دارم گریه میکنم، با دلم، نه با چشمهایم.

آنوقت این فکر آنقدر چرخید و چرخید در دلم که دلم هری ریخت پایین و شد شب و من ماندم و تویی که آزاد از هرچه خیالی و خواب آلود، ماندم منی که غم داشت و چشمهای سرزنش کننده ات آمد میان غمش و گفت که معقول باش! یک زن معقول. چشمهایی که نفهمیدم چرا یه لحظه‌ام فکر نکرد که عقل خراب نیست، کار از جای دیگری خراب است.

آنوقت تو خوابیدی و من جز این انتظار نداشتم، آنوقتی که تشنه ام شد و تو را انداختم به جان لیموی بیچاره که آن را هم بچلاند. که شربت آبلیمو بشود برای روحی که امروز چرا اینهمه تشنه اش شده، نمیداند. اما با آن همه شکر، نفهمیدم چرا شربت آبلیمو هم تلخ شد. 

دوست داشتن سخت است. این را از روز اول میدانستم، به آن ایمان دارم، به سختی دوست داشتن ایمان دارم, اما به حکم ماندنم نه!

نرو !ا